مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

شنبه

رفتم یونی شنبه ... به همراه یک لپ تاپ 2.5 کیلویی ... نشون به اون نشون که الان کل بدنم کوفتس انگار از زیر وردنه ردم کردن :) 

 

من همیشه فکر میکردم استاد راهنمام یکشنبه کلاس داره و به همین علت استفاده از منابع رو به روز شنبه موکول کردم که یک وقت خدای ناکرده بعد از شش ماه!!! چشمم به جمالشون روشن نشه ...  

 

در حال استفاده از تلاش بقیه دوستان بودم در کتابخانه :) که ناگه دیدم ای دل غافل شارژ لپ تاپ رو به اتمام است با کمال خونسردی و ژست روشنفکری شارژی 1 کیلویی رو از کیف کشیدم بیرون یک سرش رو به لپ تاپ وصل کردم ، سر دیگه رو به دست گرفتم تا به رابط برق کتابخونه وصل کنم که ناگهان با یک سوال فلسفی رو به رو شدم!!! 

 

چرا شارژم تهش 3 تا شاخه داره و رابط برق فقط 2 سوراخ؟؟؟ ! واقعا چرا ؟؟ بعد از اندی ثانیه نگاه عاقل اندر سفیه به رابط جرقه ای ذهنم را روشن کرد و نزدیک بود فریاد برآورم که یافتم !! اما خوب ملاحظه کردم بلاخره کتابخونس ... بله من تبدیل بیست گرمی شارژر لپ تاپ رو فراموش کرده بودم :(( . تصور این همه راه با این لپ تاپ سنگین ..  

 

ولی خوب من خونسردیمو حفظ کردم!! اول لپ تاپو خاموش کردم بعد کلیه وسایلمو جمع کردم و شروع کردم یکی یکی کلاسای دانشکده رو گشتن و بلاخره یه تبدیل پیدا کرده و اون رو پیچوندم که یعنی دزدیدم !!! چاره ای نبود .. خودم رو هم دلداری دادم که میزارم سرجاش دیگه!! که همین کارم کردم ، اما انگار خوشانسی من در اون روز ادامه داشت!!
 

وقتی داشتم برمیگشتم خونه به ذهنم رسید که برم دم در اتاق مدیر گروه و برنامه های استاد راهنمای گرامی رو نگاه کنم شاید به درد خورد ... وارد راهرو شدم ... راهرویی که اتاق مدیر گروه توش واقعه انقد باریکه که فقط دو نفر همزمان اون هم درحالیکه یکی کاملا چسبیده به دیوار میتونن همزمان رد بشن... بلاخره رسیدم ته راهرو و شروع کردم تابلو اعلانات و برنامه کلاس ها رو خوندن!! دنبال اسم استاد راهنما میگشتم که بلاخره یافتمش با چشم به صورت افقی دنبال کردم ببینم به چه روزی ختم میشه .... شنبه!!! ساعت 3 .... ناخودآگاه ساعتم رو نگاه کردم 2:45 نقس تو سینم حبس شد!! برگشتم به سمت چپ ... بله استاد راهنما داشت به سمت من می اومد !!! نفسم رو تو سینه حبس کردم خشکم زده بود ، رسید به من .. خودم رو چسبوندم به دیوار که رد بشه و تماسی حاصل نشه که اسلام به خطر بیفته :) استاد گرامی که از اول راهرو تا آخر نگاهش روی من بود گفت سلام خوبی؟ منم گفتم سلام ممنون شما خوبید؟ گفت مرسی ولی نگاهش توام با سوال بود دو زاریم افتاد که نشناخته ولی قیافم براش آشناست .... اعتماد به نفسم رو حفظ کردم و سریع از کنارش جیم و به ته راهرو حرکت کردم ... :) چه شانسی آوردم چون این استاد من یه اخلاقای خاصی داره که نگم بهتره!! و البته دکترای یکسان کردن دانشجو با خاک هم داره  

 

البته تو روز شنبه بود که فکر میکنم چند نفرو با نیش عقرب سوزوندم البته دست خودم نبود وقتی خستم نباید بهم گیر بدن  

 

و آخر اینکه این شنبه هم به خاطرات پیوست ، خدایا شنبه هفته دیگرو می بینم؟؟؟

خدا از دلت بشنوه

گفت این عکست ماله راه آهنه ... 

 

گفتم نه فرودگاس ... پارسال که رقتم مشهد 

 

گفت آها ان شاالله دوباره قسمتت بشه 

 

گفتم من دیگه دلم نمخواد برم مشهد 

 

گفت چرا  

 

 گفتم بعضی موقع ها آدم دلش میخواد بعضی موقع ها هم آدم دلش نمیخواد 

 

گفت اوهوم 

 

کاش گفته بود خدا از دلت بشنوه!! 

الحمدالله

الحمدالله الحمدالله الحمدالله الان حالم خوبه ... خدایا شکرت  

 

درسته که 2 ساعت پیش از درد از خواب بیدار شدم و چند بارم حالم به هم خورد ولی خوشبختانه الان وری گوووودم :) 

 

دیروز یه دوستی بهم تذکر داد که انقد ناله نزن !!! و من فکر کردم دیدم راست می گه ها !  

 

دیروز واقعا روز بدی بود برام ولی نمیخوام امروزم مثل دیروز باشه ، چقدر استرسو تحمل کردم دیروز ...  

 

خدایا شکرت که الان حالم خوبه ... کاش خدا میتونستم بغلت کنم !! یا ببوسمت !! میشه یعنی؟؟؟

یا علی

میخوام یه یا علی بگم ... یه یا علی محکم ، بلند ، جون دار  

 

یه یا علی که پشتش تلاش باشه 

 

این که من هر روز احساس بدی داشته باشم با استرس بیدار شم تپش قلب داشته باشم هیچ مشکلی حل نمیشه و تا الان هم که اینجور متوجه شدم هیچ کس هیچ کس به دادت نمیرسه وقتی کمک میخوای ... نمیخوام بگم که این دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی ، نه بابا این طورم نیست ولی من باید یاد بگیرم که هرچی هم با صدای خاموش فریاد بکشم و کمک بخوام هیچ فریاد رسی جز اون بالایی و زانوهای خودم که باید دستم رو بزارم روش و بلند شم نیست ... 

 

 

 

 

بعدا نوشت ۱ : دقیقا از اون موقعی که این مطلب رو نوشتم یک درصدم به کارام نرسیدم!!! فکر کنم من تصمیم نگیرم همینطوری کار کنم بهتر باشه

فقط 24 ساعت ؟

انگار همین دیروز بود که با خانداداش رفتم نمایشگاه کتاب و یه عالمه کتابای اقتصاد سنجی خریدم! دیروز که با مامان رفتم زیاد حالم خوب نبود برعکس هر سال که با کلی کتاب برمیگشتم فقط دو تا کتاب خریدم ، واقعیتش اینه که قبل از اینکه بریم نمایشگاه اسم کلی غرفه و کتاب رو نوشته بودم که با اون بن 60 تومنی بخرم! اما به هر غرفه ای که میرفتیم اصلا دوست نداشتم روی جلد کتابارو بخونم چه برسه به توش ... اون دو تا رو هم خریدم برای خالی نبودن عریضه  

دیروز بیشتر به آدما نگاه کردم ، همه در تکاپو ... نکته جالب اونجا بود که فروشنده ای که خودش حجاب خیلی عالی نداشت به من پیشنهاد خرید کتاب چگونه چادری شدم را میداد! از کتاب قرآن فارسی هم خوشم نیومد مگه همون قرآنای عربی با ترجمه فارسی چشونه که باید کتاب قرآن فارسی رو بخریم ؟؟ وقتی خود خدا تو قرآن میگه من قرآن رو عربی نازل کردم !!!  

 

بگذریم ... 

 

آها برسیم به عنوان اصلا نمیخواستم این حرفا رو برنم :) نمیدونم چرا روزها همینطور پشت سرم هم میدوند انگار سرعت شبانه روز هم بیشتر شده و من الان شدیدا این احساس دارم که وقتی بچه بودم روزها 24 ساعت بود الان هم 24 ساعت ولی اون موقع روزها طولانی تر بود ... فکر می کنم 24 ساعت کم باشه  

 

بزرگترین لذت منم تو زندگی خوابه .. وای اگه میشد کمتر خوابید چی میشد ...