ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بعد از سه هفته باید به این درد دندون عادت میکردم. آخه می گن ادمها زود به همه چی عادت میکنند و این یک مکانیزم دفاعی برای تداوم بقا از ازل بوده.
باید بخوابم فردا باید برم سرکار. ولی خوابم نمیاد.
همین فعلا
اگه مغز من کنترل عواطف، احساسات و تفکر منو داره، اگه هر چیزی که الان دارم حس میکنم نتیجه چند تا فعل و انفعال و واکنش شیمیاییه که خیلی همه چی مصنوعی و مسخرست.
از صبح تمام فکرمو مشغول کرده، این که اون هم حس و اعتقادی که داشتم کجا رفته؟
چرا چیزی که قبلا حس میکردم و به رفتارم افکارم و اعمالم جهت میداد رو دیگه حس نمیکنم.
چرا انقدر خالی ام. چرا هیچ حسی در من نیست.
حسی که دارم حس رها شدگی در خلائه.. دست و پا میزنم که دیده بشم اما انگار نیستم.
من مثل اون شدم. باید خلاص کنم کنمو، به بالاترین درجه اسارت گرفتارم. کسی منو اسیر نکرده من گرفتار خودمم.
دارم به درمان فکر میکنم به برگشتن به زندگی به حس کردن خودم خانوادم. به جایی که بودم به راهی که اومدم فکر میکنم نه این توهماتی که توش زندگی میکنم.
قدرت حس کردن لحظه بدون ذهنی که توی این دنیا نیست.
رفته بودم دیروز عصری عکس opg بندازم، دندون درد عجیب غریبی دارم. یهو ۸ تا دندون پایین سمت چپ باهم درد میگیره در این حد که دیگه مفنامیک بروفن و آسیفن رو که با هم میخورم جواب نمیده یک دور هم لیدوکایین خالی میکنم روش تا نیم ساعت آروم بگیره. بعد یه روز بلند میشم اصلا انگار نه انگار که اینا درد میکردن میرم سر کار یهو ۸ تا دندون بالا درد میگیره باهم! دوباره فرداش خوب میشه. حالا فردا وقت دندون پزشکی دارم .. کجا بودم؟ اها رفته بودم دبروز عکس opg بندازم، برگه رسید دستم بود یهو چشمم خورد اونجا که سن رو مینویسه، انگار تازه فهمیده باشم چند سالم شده، چند دقیقه ای خشک شدم رو برگه، ۳۴ سالمه چقدر عجیب..
در ۳۴ سالگی حس تنهایی عمیقی رو دارم. تنها چیزی که حس و درکش میکنم اینه. تنهایی.
انگار تنهایی یه چاه عمیق و بی بازگشته که من افتادم توش و به تهش نمیرسم. گهگاهی در بین راه گیر میکنم به شاخه ای چیزی اما انقدر سستن که میشکنن و من با سرعت بیشتری به ته چاه سقوط میکنم.
اینطوریاست که دندون درد شما رو فیلسوف میکنه.