مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

میگم..میگه

بهم پیام داده چه خوشتیپ شدی .. خوشم اومد.. گفتم واای مرسی... بعد میگه جدی میگم.. میگم لطف داری.. میگه واقعی واقعی.. بعد هی عکس آدمک چشم قلبی میفرسته.

اون ذوق اولیه‌ام کم میشه... مغزم آلارم خطرش روشن میشه.

میگه دوست دارم بهم پیام بدی... شمارتو داشته باشم.


به عکس پروفایلش نگاه میکنم... یه عکس عاشقانه با همسرش.


فکر کنم حدود یکساله ازدواج کردن، جواب نمیدم، میگه ناراحت شدی؟ میگم نه دارم فکر میکنم، همین الان عکس پروفایلت دونفرست..


میگه خب؟؟


دیگه پیامشو سین نمیکنم.


نمیدونم شاید من از یک کره دیگه اومدم و عقب موندم ... :/


حالمو گرفت... ناجور.

اتاقم

خوبه این اتاق هست.

گاهی فکر می‌کنم تنها جایی هست که میتونم نفس بکشم. 

تنهایی مطلق و حس آرامش.

باتلاق

این تصویر مدام تو ذهنم تکرار میشه... انگار ذهنم معتادشه.


تو آسانسورم، اونم هست، من دارم برای یه نفر پیغام میزارم. بهش میگم تا خرخره تو باتلاقی از کثافت گیر کردم هر چی تقلا میکنم بیشتر فرو میرم. همین.

دارم فیلم میبینم میاد تو ذهنم. میخوابم تو ذهنمه، صبح ساعت ۵ از خواب بیدار میشم بازم هست. تو راه شرکت.. موقع کار. انگار نیستم اصلا تو این دنیا.


تا خرخره تو باتلاقی از کثافت گیر کردم هر چی تقلا میکنم بیشتر فرو میرم.


تاوان چی رو دارم میدم؟ چی میخواد بشه؟ 


باید خلاص کنم خودمو...

درد دندون، بیخوابی

بعد از سه هفته باید به این درد دندون عادت می‌کردم. آخه می گن ادم‌ها زود به همه چی عادت میکنند و این یک مکانیزم دفاعی برای تداوم بقا از ازل بوده.

باید بخوابم فردا باید برم سرکار. ولی خوابم نمیاد.

همین فعلا

فقط نوشتم از حس الان، حس هفته، ماهها و سالهایی که توش اسیرم.

اگه مغز من کنترل عواطف، احساسات و تفکر منو داره، اگه هر چیزی که الان دارم حس می‌کنم نتیجه چند تا فعل و انفعال و واکنش شیمیاییه که خیلی همه چی مصنوعی و مسخرست.

از صبح تمام فکرمو مشغول کرده، این که اون هم حس و اعتقادی که داشتم کجا رفته؟

چرا چیزی که قبلا حس میکردم و به رفتارم افکارم و اعمالم جهت میداد رو دیگه حس نمیکنم.

چرا انقدر خالی ام. چرا هیچ حسی در من نیست. 

حسی که دارم حس رها شدگی در خلائه.. دست و پا میزنم که دیده بشم اما انگار نیستم.

من مثل اون شدم. باید خلاص کنم کنمو، به بالاترین درجه اسارت گرفتارم. کسی منو اسیر نکرده من گرفتار خودمم.

دارم به درمان فکر میکنم به برگشتن به زندگی به حس کردن خودم خانوادم. به جایی که بودم به راهی که اومدم فکر میکنم نه این توهماتی که توش زندگی میکنم.

قدرت حس کردن لحظه بدون ذهنی که توی این دنیا نیست.