ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
حقم نیود دوباره رد بشم
خیر سرم شاگرد اول دانشگاهم، میتونم بدون آزمون دکترا بخونم بعد برای یه کارمند ساده شدن باید به هر دری بزنم
خیلی ناراحتم خیلی
حیف پولی که دادم برای آزمون، خاک بر سر بی عرضم کنن خاک
کلا آدمی هستم که سعی میکنم به دیگران امید و انرژی بدم، البته در محیط واقعی، اینجا شبیه سوپاپ اطمینان میمونه برام و به همین خاطر اینجا زیاد غرغر میکنم
اصلا عادت تو برجک زدن ندارم! و نمیدونم بعضی ها چرا اینکارو میکنن؟! رفتم کلی کتاب خریدم تا بشینم و آزمونو بخونم، با کلی انرژی مثبت دارم از کتاب فروشی برمیگردم.. بعد طرف برمیگرده میگه عمرا اگه یک ماهه بخونی و بتونی قبول شی! بعدم رسیدم خونه، دیدم از اون چند جایی که اقدام کرده بودم برای استخدام به همه زنگ زدن جز من با اینکه شرایط من بهتر بوده
خدایی جای من بودید حالتون گرفته نمیشد؟ آخه دوست عزیز من. . وقتی میبینی من این همه کتاب خریدم نمیتونی یه کم بهتر صحبت کنی؟ مثلا بگی زمانش کمه اما من مطمئنم تو موفق میشی به جای اینکه بگی عمرا!
در مورد استخدامم نمیدونم حکمتش چیه؟ این همه فشار رومه و تلاش میکنم اما نمیشه بعد از اون طرف یه گزینه هست که مطمئنم برام کار جور میکنه اما میدونم هم حس زنانه ام و هم از نظر اخلاقی و شرعی و شناختی که از خودم دارم نزدیک شدن بهش مثل رفتن تو باتلاق میمونه... باید فراموشش کنم اما نمیتونم هر لحظه بهش فکر میکنم
از این وضعیت خستم اما راه چاره رو پیدا نمیکنم
من آدم نمیشم
میگن الاعمال بالنیات
کلی داره ازم تشکر میکنه به خاطر کاری که میخوام براش انجام بدم ولی نمیدونه من این کارو دارم برای خودم انجام میدم نه اون... اون فکر میکنه من مهربون ترین فرد عالمم و برای رضای خدا دارم اینکارو انجام میدم
چقدر راحت نیت آدم آلوده میشه...
امروز جمعه است
:-)
امکان نداره گشنه ای بره بهشت زهرا و سیر برنگرده... همه چی هست... حلوا خرما آش انواع میوه و ساندویچ .. دیروز لیمو شیرین خیر میکردن تا حالا ندیده بودم
مامانم کیک یزدی خریده بود چیندیم تو سینی و من مامور پخش شدم.. سر یه قبری چند نفر ایستاده بودن و یه آقایی نشسته بود و گریه میکرد به تجربه برام ثابت شده کسی که تو حال خودشه سر مزار، چیزی برنمیداره به خاطر همینم من فقط به ایستاده ها تعارف کردم میخواستم برم که یهو اون آقایی که سر قبر بود با حالت گریه گفت برای منم بردارید، خندم گرفته بود با کلی زحممت خودمو کنترل کردم :-)
امروز قرار بریم چندتا خونه ببینیم... کاش داداش بزرگه هم بود... امیدوارم هرچه زودتر کاراش جور بشه برگرده تهران، فردا هم تولدشه