مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

درددل

بعضی موقع ها همه چی به نظرم مسخره میاد.

الان که این شانسو داشتم که ببینم پشت پرده زندگی بعضی آدمها رو، اونایی که ویترین زندگیشون خیلی قشنگه و  کوچکترین توجهشون بهتون قند تو دلت آب میکنه. 

میبینی ته تهش هیچی نیست. چقدر عمرم صرف اینجور آدما شده، به دست آوردن توجهشون :/ 

الان راحتم دیگه فکر نمیکنم به این چیزها.


همه چیز برام عوض شده میدونی ولی من باطنن همونم.. همین باعث شده همش استرس داشته باشم

شبا نتونم راحت بخوابم.. توی کار چیزهایی رو قبول کردم که مصداق لقمه گنده تر از دهن بوده و بس.. این استرس لعنتی ولم نمیکنه

متاسفانه برای سلامتیم هم خوب نیست


اینجا تنها کنج دنیاست که راحتم که میتونم خودم باشم که بزنم هر حرفی که تو دلمه.


چی میشه تهش؟ باید چی کار کنم؟ برم بگم این کاری که به من سپرتید خارج از توانایی هامه؟ پشیمون نمیشم بعدا؟؟ این عقب نشینی از ترس نیست؟ نمیدونم... دیگه هیچی نمیدونم.


مشخصه که اصلا دلم نمیخواد امشب صبح بشه؟.. این احساس من برای هر شبیه که فرداش میخوام برم سرکار.

زمین گرده!

نوشته ۱۳ مهر ۹۷ رو ببین! همین حوالی سال پیش!


حالا من رفیقشم! حالا میخوایم با هم بریم خارج!


حتما خوبه! نه؟

تصمیم جدید

یوگا پیشنهاد آناهیتاست، میگه خوبه به آدم آرامش میده نزدیک شرکت یه کلاسش هست. هیچ وقت خودمو تصور نمیکردم که برم کلاس یوگا... البته هنوز هم نرفتم فقط تصمیمشو گرفتم. اگه خدا بخواد و زنده و سالم از هند برگشتم عملیش میکنم. 

یه شب از این شبهام

با صدای سکوت از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک بود ... کجا بودم؟ چند ثانیه طول کشید تا اتاقم رو به یاد بیارم. اه این سردرد کوفتی. باید مسکن میخوردم، بلند شدم چقدر گرم بود. چراغ رو روشن کردم، مسکن خوردم.. پرده رو کشیدم بالا.. یه نسیم خنک خورد به صورتم. چراغ رو خاموش کردم.. خزیدم کنج تخت پتوم رو بغل کردم... ۴ ساعت گذشت .. تو تاریکی ... تو سکوت..