مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

سورپرایز

تا حالا کسی منو سورپرایز کرده؟؟ اصلا یادم نمیاد.. خاطرات این سی‌ساله رو چند دور گذروندم از جلو چشمام ولی همچین چیزی توش نیست... 

حالا به هر حال دیروز بعد از سی سال سورپرایز شدم :) سرپرست جان برام بلیط کنسرت گرفت و با همون ادا اطوار های سورپرایز گونه داد بهم.. همون کنسرتی که دوست داشتم و نتونسته بودم بلیطشو بگیرم.

حالا نمیدونم به اندازه کافی ازش تشکر کردم یا نه.. من کلا زیاد هیجان زده نمیشم.

لعنتی تو دیگه قطع نشو!!

بلاگ اسکای عزیز هم بدون اطلاع رسانی، خبری، اهه‌ای اووهویی یهو میپره و از دست رس خارج میشه اون وقت تو میمونی حرفای در گلو مانده! 

حرفام دیگه پریده شایدم قورتشون دادم نمیدونم‌..



امروز رفتم تئاتر، فردا هم میرم تئاتر! 

امروز با یکی از دوستان فردا با سرپرست جان.

۲۳ دی وقت دکتر دارم :(( کاش میشد نرم.

دل‌شوره

دلم شور میزنه. از ظهر اینطوری شدم.

نمیدونم به خاطر تماس مامانه که گفت میتونی عزیز رو ببری خونشون شب؟ و این دلشوره به خاطر ترس از رانندگی تو کوچه پس کوچه های باریک محله عزیزایناست..

یا به خاطر خواب بدی که دیشب دیدم

و یا به خاطر دلتنگی رفتن عزیز به خونشون .. 

هر چی هست بدطوری کرختم کرده..


این دو روز سرپرست تنها بود و من از فرصت نبود بابا اسنفاده کردم و رفتم پیشش و شبم پیشش موندم. صبح وقتی بیدار شدم اون هنوز خواب بود ... به چهرش نگاه کردم چقدر آروم و معصوم به نظر میرسید. دیروز وقتی داشت صندوق عقب ماشینشو تمیز می‌کرد کنارش بودم. چند دست کلاه و دست کش بافتنی مشکی تو صندوق عقبش بود. ازش پرسیدم اینا چیه؟ گفت اینارو گذاشتم برای کسایی که اگه تو خیابونن و سردشونه بهشون بدم.  غبطه خوردم به مهربونیش.


بهم گفت سه شنبه اون دوستمون دوباره تئاتر گرفته، نگرانی‌هامو از این رابطه بهش گفتم. گفت میدونه ولی چاره‌ای نداره... گفتم بهش من خیلی بدبینم همیشه ولی خوب احتیاط شرط عقله. 


یه عااالمه کار دارم و دوشنبه و سه شنبه هم میرم تئاتر... چه هفته‌ای بشه این هفته.


دیدید بعضی از حرکت‌ها و حرف‌ها تو ذهن آدم ثبت میشه؟؟  

یه پسری هست تو شرکتمون که من گهگاهی تو تایم ناهار میبینمش، کارش برنامه نویسیه..‌ من قبلا هیچ ذهنیتی نسبت به برنامه نویسا نداشتم یه مدلی اند یه جور خاص نمیدونم شاید حداقل این چند موردی که من بهش برخوردم اینطوری بودن.. بگذریم چند باری که با این آقا سر میز ناهار بودم صحبتش با دوستاش توجهمو جلب کرد و از اون به بعد برام شده یه شخصیت جذاب. در مورد مسائل اقتصادی و سرمایه گذاری صحبت میکنه بیشتر ولی یه طور خاصه! نمیدونم چطور توصیف کنم.. خیلی راحته ولی عمیقه!


امروز باز اتفاقی سر ناهار سر میزی نشستم که اونم بود.. به دوستش نوشابه تعارف کرد.. دوستش بهش گفت نوشابه نخور یه کلیپ هست تو اینستا برات میفرستم ببینی دیگه نوشابه نمیخوری!

اونم برگشت گفت اینا همش چرت و پرت دکتراست.. سیگار نکش مشروب نخور.. نوشابه نخور..

بعد یه جور خاص و جدی زل زد به دوستش و با انگشت اشاره چند بار زد به سرش گفت همه چی اینجاست!

من کسی رو میشناسم که با آب مست کرده چون فکر نمیکرده اون آب باشه! 

همه اینا رو گفتم که بگم این حرکتش و این جملش ثبت شد تو ذهنم و از اون موقع صدبار اومده جلوی چشمم

شاید به خاطر اینه که تازه کتاب ذهن شما دوست شما نیست رو تموم کردم و حرفای این پسره هم دقیقا عین اون کتاب بود و مثل تمام اتفاقایی که تو این چند روز برام افتاده.. از وقتی سعی کردم تو ذهنم حالم خوب باشه خیلی بهترم.. 


پ.ن. تئاترم رفتیم و متاسفانه یکی از بچه های شرکت هم ما رو دید! من بودم سرپرست بود و دوست سرپرست که این دوست سرپرست مذکرند که قبلا هم تو شرکت ما کار میکردند و الان هم فقط دوست معمولی هستند که چون خیلی تئاتری اند من و سرپرست تمام تئاتر ها رو با ایشون میریم! 

حالا باید دید پشت سرمون چی میگن دیگه از فردا :/


خودم باورم نمیشه! 

وقتی دیشب نوشتم من باید حالم خوب بشه خودمم سر سوزنی به چیزی که می نوشتم اعتقاد نداشتم!


ولی الان حالم خوبه اون حس غم که خرخره ام رو گرفته بود دست از سرم برداشته

البته تا امروز ظهرم داغون بودم! هی که میگذشت ثانیه به ثانیه کارای عقب مونده و جدید رو سرم تلمبار میشد، استرس گرفته بودم عصبی بودم و حرف زدن ادما میرفت رو مخم، پشت میز همش به خودم میگفتم کاش میشد برم خونه پیش مامان :( 

و طبق معمول قیافم آویزون شد...

سر ناهار هم همین شکلی بودم تا سرپرست رسید، غذا از بیرون سفارش داده بود و دیرتر از بقیه اومد ناهار.. یه نگاهی به من کرد گفت چرا قیافت اینطوریه...گفتم چطوریه؟ خوبم.. بعد لبخند زدم گفتم خوبه اینطوری؟ گفت ای بهتر شد.. بعد انگار یه چیزی تو مغزم تکون خورد! یکی از بچه ها همون موقع پرسید مسافرت چطور بود؟ منم شروع کردم به تعریف کردن از هوا از خودم از عروس جان که اولین مسافرتی بود که میرفتم باهاش و از سختی های سفر به خاطر بارداری عروس جان و .. کم کم حالم عوض شد 

دیگه سعی کردم فقط برم توی کارم و به هیچی فکر نکنم..

الانم حالم خوبه! 

دقیقا این شکلی :)


الان تنها چیزی که میتونه دوباره بهمم بریزه اینه که خبری از دوماد استرالیایی بشه! :/


فردا میخوایم بریم تئاتر با سرپرست :)


خدا کنه حالم خووب بمونه .