ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
اگه مغز من کنترل عواطف، احساسات و تفکر منو داره، اگه هر چیزی که الان دارم حس میکنم نتیجه چند تا فعل و انفعال و واکنش شیمیاییه که خیلی همه چی مصنوعی و مسخرست.
از صبح تمام فکرمو مشغول کرده، این که اون هم حس و اعتقادی که داشتم کجا رفته؟
چرا چیزی که قبلا حس میکردم و به رفتارم افکارم و اعمالم جهت میداد رو دیگه حس نمیکنم.
چرا انقدر خالی ام. چرا هیچ حسی در من نیست.
حسی که دارم حس رها شدگی در خلائه.. دست و پا میزنم که دیده بشم اما انگار نیستم.
من مثل اون شدم. باید خلاص کنم کنمو، به بالاترین درجه اسارت گرفتارم. کسی منو اسیر نکرده من گرفتار خودمم.
دارم به درمان فکر میکنم به برگشتن به زندگی به حس کردن خودم خانوادم. به جایی که بودم به راهی که اومدم فکر میکنم نه این توهماتی که توش زندگی میکنم.
قدرت حس کردن لحظه بدون ذهنی که توی این دنیا نیست.