مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

زلزله

از اون شبی که زلزله اومد و از خواب پریدم ترسش تو جونم مونده.. فکر نمیکردم انقدر روم تاثیر بزاره. البته فکر خودم نیستم میترسم بمونم و از دست دادن ها رو ببینم


گم شدم

خیلی دلم شور میزنه خیلی..

چندمه امروز؟

بعد از چند روز استعلاجی فردا باید برم سرکار... حالم مثل آخرین روز شهریوره و فردا هم انگار اول مهر.


تولد مدیر

تموم شد بلاخره مناسبت های آذر.

امروز صبح رفتیم تولد مدیر محترم. کادو کاریکاتورشون بود که تمامی پیگیری هاش با من بود. کار خوبی هم از آب درومد.

لحظه خوبشم وقتی بود که کیکشون رو آوردن و آهنگ اندی تولدت مبارک و دست و جیغ هورا حضار و خدمه فعال رستوران  و عرق شرم مدیر که احساس کردم دلش میخواد زمین دهان باز کنه و ایشون داخلش شن. 

نمیدونم چرا مدیر فکر میکنه من خیلی فرهیختم! سوالای سخت میپرسه جلو همه از من .. اون جشنواره ادبیات فلان اسمش چی بود؟؟ یا این موسیقی که داره پخش میشه از کیه؟؟ و من به سان بز نگاه میکردم فقط!! 

بعدشم اومدم کلی کیف و کفش سفارش دوستان رو خریدم که فردا باید تحویل بدم بهشون ..


نمیخوام غر غر کنم هی ولی این خستگی و کوفتگی بدن داره پدر منو در میاره.. نمیدونم چی کار کنم.. هر چی مکمل دارویی هم هست دارم میخورم اما انگار نه انگار.

پاسپورت آمد

پاسپورت اومد .. حالا که چی مثلا..


هفته بیخود

تمام ترسم از فردایی ست که نیومده نه همین فردا همه فرداها! نکنه همه فرداهام مثل امروزم باشه.

وقتی با بقیم خیلی خوبه اما کافیه تنها بشم نمیدونم این چه دردیه که داره ذره ذره منو میخوره و هیچ کاریشم نمیشه کرد.


پ.ن. سه شنبه تولد همکاره ، چهارشنبه ظهر باید برم کاریکاتور رو تحویل بگیرم که هدیه مدیره. جمعه هم تولد مدیره... چه هفته ی مسخره ای!