ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خالص در روز سه ساعت در ترافیکم. ترافیک مقوله عجیبیه. نه راه پس داری نه راه پیش. مجبوری تو سیل ماشینها باشی. بعضیها میپذیرن، آروم تو لاین خودشون حرکت میکنند و بعضی ها انقدر این لاین اون لاین میکنند و میپیچند جلوی بقیه که چند دقیقه زودتر بتونن برسن به مقصدشون.
پذیرش! این چیزیه که باعث شده فعلا توی این ترافیک دووم بیارم. نه غر زدن فایده داشت نه فحش دادن نه هی تو مسیریابها دنبال راه جایگزین گشتن. البته که ماشین دنده اتومات بی تاثیر نبوده در این ماجرا.
وقتی زیاد مجبور باشی توی ترافیک بمونی دیگه همه چی برات روتین و تکراری میشه، آهنگا، پادکستا... بعد میشه سکوووت.
دارم دنبال علتای خل شدنم میگیردم، ترافیییک یکی از علتاشه، مطمئنم!
همیشه در مورد اولیش رویاپردازی میکردم! همیشه همیشه فکر میکردم اولیش باید خیییلی خاص و خیلی زیبا و باشکوه باشه. خودمو تصور میکردم تو اون لحظه و ساعتها تو خیالات لذت بخشش غرق میشدم!
تا اینکه اتفاق افتاد، اولین ابراز علاقه! انگار یکی با پتک کاخ رویاهامو ویران کرد! باورم نمیشد، انقدر افتضاح باشه! چند ثانیه به پیامی که برام فرستاده بود خیره شدم.. چطور تونسته بود گند بزنه به اون همه رویای شیرین!
باید در رفتارم و حرفای گذشتم باهاش سرچ میکردم! آها یافتم.. اون روز سر ناهار! وقتی همه داشتن به خاطر چاقیش ملالتش میکردن من با اون خونسردی همیشگی خودم تو چشماش نگاه کرده بودم و گفته بودم ولی به نظر من شکم بزرگ برای مرد اونقدرا هم بد نیست... همین، در یکسال گذشته تنها جمله ای که بهش گفته بودم همین بود...
دوباره پیامشو خوندم .. گفتم حتما دارم اشتباه میکنم، دوباره خوندم! من رو "جان" خطاب کرده بود و اعتراف به علاقهمندیش... همین قدر مسخره! چه تناسبی با هم داشتیم.. هیچی.. هیچ علاقه مشترک، هیچ حرف مشترک، هیچ اخلاق مشترک! فقط یک شکم بزرگ :)
کاش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. کاش حقیقت زندگی تنها رویای شیرینمو ازم نمیگرفت.
کاش هیچ وقت دوست داشته نمیشدم.
براش خوشحالم، بعد از سقط اولش و درگیری هایی که با همسرش داشت فکر نمیکردم مجدد بخواد بچه دار بشه... بهش پیام دادم، تو ذهنم یه عالمه فکره تو میدونی چطور میشه از دستشون خلاص شد؟ آخه خودشم به مدت وسواس فکری داشت و کلی روانپزشک رفته بود. گفت آره میدونم باید هر چی تو ذهنته بیاری رو کاغذ بعد کاغذ رو پاره کنی بریزی دور.. نباید جلوی فکر کردنتو بگیری. خوشم اومد از ایدش خوشم اومد که وارد جزییات نشد.. مثلا نپرسید به چی فکر میکنی؟ نمیدونم شایدم دلم میخواست بپرسه.
البته اگه میپرسید هم که نمیتونستم بگم میتونستم؟؟؟؟؟؟
خوب معلومه که نه؟؟
هفته پیش به یکی اجازه دادم بازیم بده.. ناراحتم؟ نه! چون همون موقع هم میدونستم دارم شبیه بچه های ۱۴ ساله باهاش حرف میزنم!!
بعضی موقع ها مثل الان، همه چی برام مسخرست.. بی اهمیت و پوچ
نمیدونم خاصیت پاییزه یا نه، به ذهنم که فشار میارم روزایی رو یادم هست که این شکلی بوده باشم. همینقدر دلمرده.
باید کار جدید پیدا کنم :/ سخته، الان طوری برام سخته که انگار ۹۹ سالم!
میدونی یه حس یه طوری داشته باشی نواحی قلبت که نمیدونی چیه، حس جالبی نیست.
به هر حال دارم دوباره خط تحریری رو امتحان میکنم. تنها چیزی که این سالها از این شاخه و اون شاخه پریدن حس خوب و رهایی رو باهاش تجربه کردم.
الان که تمام هفته رو خونم :| باید سر خودمو گرم کنم فقط نمیدونم چرا تا میام یه کار جدید انجام بدم و یا اینکه یه کم به سلامتی خودم اهمیت بدم این حرف پدربزرگم میاد تو ذهنم که : که چی بشه؟؟ بعد میبینم که تهش هیچی نیست و بیخیال اون کار میشم.
بعد چیزی بهم یاد دادی پدربزرگ
سلام، خوبم.
تقریبا هفت ماه از عملم گذشته، درد شکم همیشه همراهمه و میشه گفت بهش عادت کردم. بعضی روزها درد بیشتر و بعضی ها روزها درد کمتر.
ولی کلا خوبم.
چی تغییر کرده؟
خودم که هیچی جز موهام که دیگه ندارمشون و کوتاه کوتاه کردم :)
کارمم از کارشناس شدم سرگروه
الانم که دورکار خونم به خاطر کرونا.. یکی از همکارام کرونا گرفته و همه دورکار شدیم.
کنج خونه با هوای پاییزی و افسردگی فصلی که من همیشه پاییز باهاش درگیرم.
اما خدا رو شکر الان حالم خوبه، فقط نگرانم اخه بابامم بازنشست شد و الان خونست و تنها کسی که به بیرون رفت و آمد داره منم. نکنه یه وقت باعث ابتلاشون بشم؟؟ :(
عشق و دلخوشی های امروزم برادرزاده ۵ ماهمه، عشق عمه. به زندگیمون شادی اورده :) کوچولوئه بامزه و شیطون.
وقت قرصامه
فعلا