مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

هیچ وقت

یادمه اون اوایل که اینجا مینوشتم... نه یادم نیست. دیگه یادم نمیاد.


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت هیچ آدمی توی دنیا (غیر از خانواده که اینم گاهی بهش شک میکنم) پیدا نمیشه که کاری رو برای شما انجام بده که منفعت شخصیش توش صفر درصد باشه. بلاخره این منفعته هست.. بگردی پیدا میکنی حالا تو بگو یک میلیونیم درصد. هست!


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دنبال کسی نرید که خودتونم میدونید اشتباهه.


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت خودتون رو وقتتون رو محبتتون رو نثار کسی نکنید که نمیفهمه!


هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دنبال حاشیه نباش، یه راست برو سر اصل مطلب زندگیت.. الانت.‌.. همین الان که داری نفس میکشی.. ادمایی که همین الان کنارتن.. 


رها کن هرچی آزارت میده، داستان سرایی نکن.. امروزی که گذشت دیگه بر نمیگرده


#نصیحت_هایی_برای_خودم

زخم

برام یه جمله فرستاده روی یه عکس. عکس یه دختره که صورتش پیدا نیست و پشت یک میز نشسته و داره از یه قوری برای خودش چای میریزه.

زیر عکس نوشته به قول علی حاتمی یه نفرایی هستند تو دنیا که به هزار نفر می ارزن.

خوب به عکسه نگاه میکنم. هیچ جای عکس  مشکلی نداره... جملش هم همینطور.. 

اما یه چیزی جور درنمیاد!

باز نگاه میکنم!

پیدا کردم... یه مشکل اساسی هست.. فرستنده!! فرستنده نیست اونی که باید باشه.


امروز یک شعر از پل الوار خوندم! یک شعر یک خطی با ترجمه احمد شاملو


"  زخمی بر او  بزن،  عمیق تر از انزوا"

 

حالا همش این سوال تو مغزم میپیچه، انزوا ته نداره! چه طوری میشه زخمی زد عمیق تر از انزوا؟؟


خفه شو ذهن لعنتی

دچار یک دور تسلل بیهوده و دیوانه وار شدم. به یک موضوعی فکر میکنم بعد به خودم میگم که نباید به اون موضوع فکر کنم .. این نباید شاید کمتر از چند ثانیه دووم داشته باشه. دوباره به خودم میام میبینم دارم به اون موضوع فکر میکنم بعد دوباره میگم نباید به این موضوع فکر کنی و دوباره فکر میکنم و ... تا جایی ادامه داره که خودم از خودم خسته میشم. دوست دارم این فکرارو تو مغزم بکشم! اما نمیتونم، انگار عین کلاف تمام وجودمو گرفته که هر چی تقلا میکنم بیشتر گرفتار میشم. 

انگار تو رویام، فکرام نه در مورد گذشته اند نه در مورد آینده. یک نقطه مکانیه که من اون رو بارها با سناریوها و آدم ها و شخصیت های مختلف تو ذهنم مرور میکنم. میدونم که بیمارم! شاید وسواس فکری یا شیزوفرنی یا اختلال دو قطبی یا هر چیز دیگه. الان اصلا برام مهم نیست، فقط مهم اینه که این ذهن لعنتی فقط چند دقیقه آروم بگیره. تو مغزم به سکوت احتیاج دارم 


کاش ذهن هم دکمه خاموش داشت.

ناراحتم

اینجا شده برام خلوت دنجی که راحت بتونم غرغر کنم و از چیزایی حرف بزنم که آزارم میدن. البته که اینجا هم گاهی مجبور به کلی گویی و خودسانسوریم.


واقعا خیلی برام درد داشت بعد از اینکه حدود دو سه هفته وقت و انرژیمو گذاشتم پای دردو دل و مشکل یک دوست که البته هیچ منتی نیست و وظیفه رفاقتمو انجام دادم باهام مثل امروز بد و تلخ برخورد کنه که انگار تقصیر منه!  شرایط روحیشو درک میکنم ولی خوب منم به عنوان یک انسان برای خودم ارزش و شخصیت قائلم! خیلی ناراحتم خییلی! چیزی نگفتم ولی واقعا انتظار نداشتم و بدجور دلم شکست.


همین.

نصیحت

 بند بند وجودم حرفه.. بند بند وجودم کلمست


فقط یه نصیحت. بعضی ادما مثل آتیشند، تا جایی بهشون نزدیک بشید که از گرماش استفاده کنید و لذت ببرید، بیشتر نزدیک بشید میسوزید.


بهتره بیش از این توضیح ندم. بشم یه آتشفشان خاموش.