ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
این هفته خیلی کارای واحد زیاد بود همچنین تنشها.. دیروزم برای اولین بار عصبانیت آقای رئیس رو دیدم و همچنین فریاد کشیدنشو سرمون.
الان نیم ساعتی میشه برگشتم، خیلی خستم اما باید برم یه دوش بگیرم حتما. دیشب تا ساعت نه دکتر بودم وقتی برگشتم جنازه بودم. ساعت شش وقت دکتر داشتم اما شانس من سرویس گیر کرد تو ترافیک همین باعث شد جزو آخرین کسایی باشم که ویزیت میشم.
یکی از داروهام مونده بود امروز برگشتم خونه نسخه رو برداشتم رفتم تا پیداش کردم باید یه برنامه بذارم که چه قرصی رو چه ساعتی از روز بخورم تا معدم صدمه نبینه الان مثل مادربزرگم همه رو باهم میخورم..
الان کوفته وار نشسته بودم جلوی تلویزیون تا نفسی تازه کنم و بیام به کارام برسم.. تی وی رو روشن کردم، نمیدونم باید بگم حسن تصادف یا سو تصادف.. داشت اخبار نشونش میداد... یه خورده نگاهش کردم، هیچ تغییری نکرده بود، اعتراف میکنم اصلا مثل اون موقع ها ذهنم به سمتش منحرف نشد، حتی احساسم و اون محبت بی خودی که توی دلم داشتمش امروز احساسش نکردم... انگار به یه غریبه نگاه میکردم... اینم وضع دل ماست از این همه آدم رفت بند کرد به کی... پارسال این موقع ها این موضوع آزار دهنده زندگی من بود و الان نیست.. خدایا شکرت ، من خواستم تو هم کمکم کردی مثل همیشه
سلام دوست عزیزم
توصیفاتت از وقایع قشنگ هستن..
پایدار باشی
سلام مینا جان، نظر لطفتونه... انقدر خسته ام که نفهمیدم چطور نوشتم! الان که دوباره دیدم متوجه نا همگونی زمانی زیادش شدم
خسته نباشی.
مرسی