ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نمیدونم دیگه باید چی کار کنم توی این واحد؟؟
توی این مدت به خاطر رفتاراشون ناراحت شدم.. گریه کردم ... دعوا کردم... صحبت کردم ... دوستی به عنوان آخرین راه حل توصیه کرد باهاشون قاطی شو و من هم این کار رو کردم و تمام اصول اخلاقی و اعتقادی رو زیر پام گذاشتم.. اما نمیشه.
فکر کنید هشت ساعت از روز رو مجبورید بشینید رو به دیوار بعد اینا مدام در حال پچ پچ کردنو در گوشی صحبت کردنن وقتی هم میری طرفشون ساکت میشن!!
امروز یکیشون رفت برای همه بستنی خرید و همه رو مهمون کرد جز من و دو تا از بچه ها! خوب میگم دوست نداشته برای ما بخره اکی اما شعور اجتماعی ایجاب میکنه حداقل از ما بپرسه و پول بگیره تا وقتی همه دارن بستنی میخورن ما هم در کنارشون باشم. اینا اصلا هیچی نیست توی رفتاراشون. کلا آدم حسابت نمیکنند توی هیچ موردی.
از رفتاراشون خستم.. بد ماجرا این جاست که اینا همشون رفقای سرپرست هستند و خود سرپرست بدتر از همست رفتارش با ماها که دوستاش نیستیم و در ضمن نور چشمی مدیر هم هستند سرپرست جان.
همش توی گذشته جست و جو میکنم که ببینم من کجا با کسی این رفتارو کردم که الان مستحق تحمل چنین رفتارهاییم.
نمیدونم باید چی کار کنم واقعا درموندم.
به نظرم در درجۀ اول احساس خوبی نسبت به خودت داشته باش. با اعتماد بنفس و محکم. حتی میگن اگه ادای اعتمادبنفس رو دربیارین، اعتمادبنفس ایجاد میشه.
خب نمیگم اعتماد بنفس نداری؛ کلی گفتم. چیزهایی هست که شنیدم.
دوم اینکه با خودت نگو که وای فردا کی قراره دوباره بره سر کار؟!
با احساس خوب سرکار حاضر شو و با خودت بگو بهترین روز زندگیمه.
یه جمله ای هم تو کتاب فلورانس میخوندم چند وقت پیش که حالا نمیدونم حقیقت داره یا نه.
نوشته بود بدونید که تمام افرادی که با اونها مواجه میشین خیر و برکتی براتون دارن و اگه اینچنین نباشه، به طرز مناسب و خیری خودشون کنار خواهند رفت.
حساسیت نشون نده. انگار میبینن حساسی، میخوان حرصت بدن.
این ها رو از سابقۀ تدریسم میگم. چون یه کلاسی بود بچه هاش شیطون و بدزبون بودن.
وقتی حساسیت نشون میدی و ضعفت رو میبینن، بیشتر اذیت میکنن.
به نظرم باید بی تفاوت باشی.
نوشتی برا شما و یکی دونفر دیگه بستنی نخرید. اون یکی دونفر با اونها جور نیستن؟ نمیتونین با اونها دوست بشین؟
دوستی با همچین آدم های بی فرهنگی، اندوخته ای برای زندگی نیست که حالا با بی توجهی شون ناراحت بشی. دور بودن ازشون فایده ست. در حد متعارف و در حد روابط کاری کافیه.
به حرف آسونه. ان شاالله که از پسش برمیای.
مرسی گیل عزیزم... چند بار خوندم نظرتو و واقعا آروم شدم. خدا رو شکر که اگه توی محیط واقعی تنهام اینجا دوست خوبی مثل تو دارم
واقعیتش وقتی با اون دو نفر که اتفاقا خیلی دخترای خوبین جور میشیم رفتاراشون بدتر میشه. مثل باند میمونن! سعی میکنم به خاطر آرامش خودم با اون دو نفر هم قاطی نشم که نمیدونم کار درستیه یا نه. شاید همین اعتماد به نفسیه که میگی. نمیدونم چرا این آدما برام انقدر مهمن که حتی اونا رفتار بدی داشتن باز من پیش قدم میشم.. یه جای کار سمت من اشتباهه که متوجهش نمیشم
خواهش می کنم. ممنون از وقتی که برا خوندن نوشته هام گذاشتی.
ممنون از لطفت. عزیزی
خب حق داری با کسانی که از هم صحبتی باهاشون لذت میبری، معاشرت کنی، (منظورم همون دو سه نفرن) به بقیه مربوط نیست که بخوان ناراحت بشن. ولی رفتارتون نباید طوری باشه که اونها حساس بشن، بگن جناح بندی کردن.
بی تفاوتی بهترین جواب هست. روابطی متعارف در حد روابط کاری. محکم و با اعتماد بنفس.
ان شاالله راهکارش رو پیدا میکنی.
چنین محیط هایی رو تجربه کردم، درک میکنم. دوران راهنمایی، یکی از سال ها، کلاسمون به غایت درس نخون و اهل دوست پسر بودن و من شاگرد اولشون و درس خون. چشم دیدن من رو نداشتن، هرکی باهام دوست میشد، گروه کلاس، میگفتن چرا باهاش دوست شدی؟! در این حد!
حس می کنم چون احساس خوبی تو اون کلاس نسبت به خودم نداشتم و اعتماد بنفسم پایین بود، در عمل بازخورد تفکرم رو میدیدم و با بی اعتنایی دیگران روبرو میشدم.
ولی اگه اعتماد بنفس داشتم، به جای ناراحتی بخاطر عدم پذیرش از سمت اونها (که دوستی با اونها خطرات بالایی هم داشتم برام، بخصوص که در سن حساس نوجوانی بودم)؛ وقتم رو با خوندن کتابهای سرگرم کننده پر می کردم. یا میرفتم با شاگردهای کلاس دیگه ای دوست میشدم.
ولی من نه میتونستم این طرد شدگی رو تحمل کنم و نه چنان محکم و با اعتمادبنفس بودم که اونها رو زمین بزنم از اینکه ببینن رفتارشون اصلا برام مهم نیست و من برای خودم خوشم!!!
خب نمیگم اینها برای شما صدق میکنه. چیزی شبیه درد دل شد تا راهنمایی.
روز خوبی داشته باشی.
سلام به گیل عزیز.. ممنونم که وقت میزاری واقعا نظراتت برام دلگرم کننده و راه گشاست.
اول بگم که اون دو نفر هم برنامه های خاص خودشونو دارن! البته اینو امروز فهمیدم اما اصلا به روی مبارک نیاوردم!
از دیروز که صحبت کردیم با هم سعی کردم خودم رو به بی تفاوتی بزنم . البته نمیگم برام رفتاراشون مهم نیست چرا هنوزم ناراحت میشم ولی میخوام این بی تفاوتی کم کم به درونمم وارد بشه.
حس خیلی بدی داشتی اون دوران، خیلی سخت بوده مخصوصا وقتی سنت کمتره و تحملت پایین تر. من الان کاملا درکت میکنم.
فکر کنم اگه یه دوست واقعی خوب پیدا کنم مشکلم حل بشه.
خیلی دعام کن ... دوست دارم
ان شاالله موفق باشی.
اگه لایق باشم، دعا می کنم همین الان. ان شاالله خوشبخت، سلامت، موفق و شادکام باشی.
محتاج دعا.
منم دوستت دارم.
مرسی گیل عزیزم
قلب:
سلام. خوبی؟
نمیخواستم در مورد پست بالا نظر بذارم، اما موضوعی به ذهنم نمیرسه در موردش بنویسم.
این دلشوره رو موقع ازدواج صمیمی ترین دوستم، تجربه کردم. احساس کردم که از دستش دادم. منو بعد از مراسم عقدش خبر کرده بود!
تجربه بهم نشون داده آدمها بعد از ازدواج عوض میشن. دیگه اون محبت سابق رو ندارن. امیدوارم در مورد برادر شما اصلا اینطور نباشه.
عروس خانم و بعدها نوۀ آینده میان خونتون و کلی سرگرمتون میکنن.
سلام
پس طبیعیه
ان شالله همین طور میشه که میگی
در مورد دوست هم گاهی ما تمام اعتماد و اطمینانمون رو میریزم پای دوستمون بعد ازش توقع میکنیم که اونم اونطوری باشه ولی نیست! البته باید باشه شاید مشکل اینجاست ما آدمای درستی رو انتخاب نمیکنیم.
مسلما وقتی دوستی صمیمیه ازش طور دیگه ای توقع میره... منم همین تجربه رو داشتم تمام دوستام ازدواج کردن و من موندم بعد ازدواج همه یهو ناپدید شدن
اون مدتی که اونها ازدواج کردن و رفتن زیر بار مسئولیت، ما آسوده بودیم. :D
مهم خوشبختیه، نه زمان ازدواج.
ناپدید بشن، خدا رو داریم.