با صدای سکوت از خواب بیدار شدم. همه جا تاریک بود ... کجا بودم؟ چند ثانیه طول کشید تا اتاقم رو به یاد بیارم. اه این سردرد کوفتی. باید مسکن میخوردم، بلند شدم چقدر گرم بود. چراغ رو روشن کردم، مسکن خوردم.. پرده رو کشیدم بالا.. یه نسیم خنک خورد به صورتم. چراغ رو خاموش کردم.. خزیدم کنج تخت پتوم رو بغل کردم... ۴ ساعت گذشت .. تو تاریکی ... تو سکوت..