مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

خوب شو

خوب اول لازم بود یه نگاه بندازم ببینم تا کجا گفتم.. حافظه ندارم دیگه.

عصر چهارشنبه بود که به سرپرست جان گفتم دیگه نمیخوام بیام سرکار.. گفتم حالم خوب نیست و نمیدونم چمه.. گفت برو دو روز مرخصی استراحت کن، حالت خوب بشه و برگرد..


این دو روز رو به پیشنهاد مادر رفتیم رشت. خونه اقوام مادری. خوب بود حالم خیلی.. توی اون جمع توی اون ادمها خیلی حس خوبی داشتم.. خواب راحت شبانه.. بی استرس، بی بداخلاقی...

امروز برگشتیم، دوباره استرس برگشت دوباره همون آش همون کاسه. 

حالا فردا باید حالم خوب باشه حتا اگه حالم خوب نیست! :)


یادش به خیر، اون اوایل که میرفتم سر کار از شب قبل لباسامو آماده میکردم، اطو میزدم، کفشمو واکس میزدم..

الان ده دقیقه قبل از اینکه سرویس بیاد از خواب بیدار میشم و هر چی جلو دستم باشه میپوشم.. :)) کتونی سبز با لباس فرم آبی کاربنی و مقنعه مشکی  نپوشیدم در این حد ضایع ولی دور نیست اون روز :/

میترسم انقدر ناشکری کنم که همین چندرغاز یا قاز (نمیدونم کدوم درسته) رو از دست بدم و بمونم کنج خونه.


باید حالم خوب بشه.. باید!


فکم داره از درد منفجر میشه، دلم میخواد به خودم بپیچم اما فضای کم صندلی مترو این اجازه رو بهم نمیده. همش به این فکر میکنم که انقدر مسکن خوردم تو ادوار زندگیم که تحمل درد رو ندارم و آستانه تحمل دردم به شدت اومده پایین وگرنه چرا باید یه دندون درست کردن انقدر درد داشته باشه :( 

》امروز عصر نشسته بودم و منتظر دکتر بودم کنارم روی یونیت بغلی خانمی  از درد اشک میریخت و حالش بد بود.. من با دیدن اون خانم چنان اب دهنمو قورت دادم که خودم خندم گرفته بود :))  》


گریه کردم چشمام درد میکنه، البته نه از درد از بی معرفتی بعضی از آدما، گاهی احمق فرض میشی و این گندترین حس دنیاست.

کاش میشد چند روزی از این دنیا و این زندگی و ادم‌هاش مرخصی گرفت. 



یه روز تکراری تو مترو

یه لباس بافتنی پوشیدم یه جلیقه روش، روی اون یه مانتو و روی مانتو یه سویشرت تو کرک دار.

سرمم یه کلاه بافتنی بزرگه و یه شلوار لی چسبونم هم پوشیدم.

ساعت ۷ شب دارم از سر کار برمیگردم خونه، سوار مترو میشم خوب طبق معمول جایی برای نشستن نیست سریع میرم کنج دیوار‌ و آهنگ بعدی پلی میکنم و صدای موزیک رو بلند بلند.

نمیدونم به کجا دارم نگاه میکنم حتا نمیدونم به چی دارم فکر میکنم... فقط حس گرمای زیاد دارم..  و یهو پهلوم درد میگیره، ارنج یکی رفته تو پهلوم، به خودم میام... این همه آدم کجا بودن؟ کی سوار شدن.. کلاه کاپشن کرک داره یکی دیگه داره میره تو حلقم، نمیتونم تکون بخورم دارم خفه میشم! یکی پاشو گذاشته رو پام بر هم نمیداره! یعنی نمیفهمه پاش رو زمین نیست؟؟ شدت فشار داره لهم میکنه .. 

حالم از گرما بد شده... با خودم هی تکرار میکنم تو اینجا چی کار میکنی؟


پ.ن.۱ من واقعا به نور آفتاب احتیاج دارم! حالم اصلا خوش نیست.

آلزایمر

دیشب باز هم از خستگی بیهوش شدم، تنها چیزایی که یادم میاد اینه شام خوردم، اومدم تو اتاقم .. روی تخت نشستم .. دیگه چیزی یادم نمیاد... فکر کنم ساعت نه و نیم هم نشده بود که خوابیدم.


خیلی آرومم و کم حرف... ولی ذهنم نه... به همه چی فکر میکنه پردازش میکنه تحلیل و نتیجه گیری! کاش دکمه خاموش داشت.

جدیدا حافظم خیلی کم شده نمیدونم چرا... اسمها که اصلا یادم نمیمونه هیچ، کارهایی که باید بکنمم یادم نمیمونه... تو سایت تامین اجتماعی ثبت نام کردم برم دفترچمو عوض کنم بعد یادم رفت برم بگیرم :/

 اومدم یه موضوعی رو اینجا بنویسم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :(( 

@تا حالا کارهای محمد معتمدی رو شنیدید؟ خیلی دوسش دارم مخصوصا این آهنگ آخرش به اسم پناه آخر.



رفیق

من امروز تازه درک کردم میگن دندون درد یعنی چی! قبلا فکر کردم میدونم ولی خیال باطل بود همش.

از دندونپزشکی که اومدم بیرون فقط دلم میخواست بخوابم کف خیابون و یه ماشین از روی دهنم رد شه! تازه بی حس بود! 

سرپرستمون خیلی مدارا کرد که من دو ساعت وسط واحد راه میرفتم از درد و هیچی نمیگفت تازه هی دلداری هم میداد بهم :))

الانم زنگ زد گفت شرکت یه سری بلیط تئاتر داده به سرپرستا و مدیرا.. میخوام تو رو با خودم ببرم فقط هیچ کس نفهمه :) 

گاهی فکر میکنم کاش بهترین دوست و رفیقم سرپرستم نبود اون به راحتی مسائل دوستی از کارش جداست اما برای من سخته درک این موضوع، در توبیخ و تنبیه و تشویق ذره ای فرق بین هیچ کس نمیزاره حتا امروز به گواه موارد گذشته میدونم هیچ امتیازی برای من قائل نشده و هر کدوم دیگه از بچه ها بود و دندون درد داشت دلداریش میداد و میزاشت مدتی از کار فاصله بگیره.. بارها سرکار اختلاف داشتیم و بعد تایم کار شده همون دوست و رفیق همیشگی و من هنوز به خاطر اون اتفاق کاری ازش ناراحت بودم که بهم گفته جدا کنم کار و دوستی رو..

از مهربونی و حمایت گریش هر چی بگم کم گفتم، شخصیت قوی و زندگی با هدف، شجاع... 

گاهی از دستش ناراحت میشم ولی تحمل دوریش و قهر کردن اینا رو ندارم،  سریع خودم میرم و دوباره وصل میکنم همه چی رو. تنها دوستیه که دارم. 

نمیدونم چطوری باهم دوست هستیم... از لحاظ شخصیتی دو سر یه طیفیم اون به شدت برونگرا و من به شدت درونگرا.. در همه چی متضادیم! و تفاوت اصلیمون اینه که  سرپرست بسیار جذاب و زیباست... 

امکان نداره جایی بریم و توجه طیف مذکر رو به خودش جلب نکنه! حتا در بلاد کفر! 


به خاطر حضورش تو زندگیم و تاثیرپذیری بالای من، خیلی عوض شدم خیلی از عقایدمو به خاطر تجربه های جدید از دست دادم

این تغییر برام گاهی خوشایند نیست و دلم برای خود قدیمیم تنگ میشه ولی نمیتونم قید دنیای جدیدی که باهاش رو به رو شدم رو بزنم... نمیدونم... از داستان دوستیمون هم میشه یه کتاب نوشت بس که پر فراز و نشیب بوده این آشنایی تا الان که شده رفاقت. 

از دندون درد رسیدم به دوستی ! میگم دندون درد آدمو نویسنده میکنه.. :)