مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

شنبه 7 شهریور

;-) دیشب بین همه اون اضغاث احلام،  خوابی دیدم که معلوم بود مال من نیست...  فکر کنم یکی خوابشو جا گذاشته بود تو خواب من.  خوش به حالش. 


:-/ میدونی چی دوست دارم؟  اینکه یکی از پشت بزنه به شونم. .  برگردم به سمتش و اونم بگه چطوری رفیق؟ 


:-| کاش میشد تابلویی بزنم درگوشم بنویسم،  از پذیرفتن غیبت کردن شما معذورم!  حتی یک کلمه!  حتی اگه درد و دل باشه و حتی اگه تو فردی باشی که باید بهت احترام بزارم! 


:-/ میدونی مرموز جان!  این مهم نیست که دیگران چی دوست دارن مهم اینه که خدا چی دوست داره،  خیلی سادست اما خیلی سخته




دیروز پر ماجرا

دیروز صبح کمی با استرس از خواب بیدار شدم خوب طبیعی بود باید میرفتم پیش دکتری که دو ماه پیش وقت گرفته بودم.  سریع نماز خودنمو صبحانه خوردم.  فکر کردم لباس فرم بپوشم بهتره،  با اینکه گرمه اما اگه بخوام برم دکتر هم لباس خوبیه.  کامل که آماده شدم نوبت عطر زدن بود اما تا اومدم درشو باز کنم همش ریخت روم!  فقط همینو کم داشتم!  نشد لباسمو عوض کنم چون دیرم شده بودو سرویس میرفت.  همونجوری رفتم اما میدونستم که وسط دوزخم با این بوی عطر.. 

ساعت یک و نیم مرخصی داشتم،  ساعت یک و ربع از کار خلاص شدم و سریع وضو گرفتم و رفتم ناهار و نماز.  نمیدونم چی خوندمو چی خوردم!  یک و نیم بود برگشتم اتاقم که یهو آقای مدیر پشت سرم اومد تو.  به سرپرستم اشاره کردم چی کار کنم؟  گفت بیا برو.  وسایلمو جمع کردم اومدم برم که یهو مدیر گفت داری میری؟  منم که کپ کردم بودم،  گفتم بله دیروز درخواست مرخصی دادم بهتون..  یه خورده به من نگاه کرد بعد گفت برو.. 
یه نفس راحت کشیدم آخه مرخصیم تایید نشده بود، دویدم سمت در خروج! 
ساعت دو بیست دقیقه پرسون پرسون مطبو پیدا کردم اما باید تا سه صبر میکردم.  خوشبختانه اولین نفرم بودم..  پنج دقیقه بعد مریضا سرازیر شدن. 
ساعت که نزدیک سه شد اجازه ورود دادن.  رفتم بالا دیدم زده کارت خوان نداریم.  پرسیدم از منشیش گفت ویزیت پنجاه تومنه،  کیف پولمو نگاه کردم دیدم فقط چهل و پنج باهامه!  ای خدا فقط همینو کم داشتم!  سریع رفتم دنبال بانک و پول گرفتم خدا رو شکر وقتی برگشتم هنوز دکتر نیومده بود. پولو دادمو نشستم، مثل دو ماه گذشته و کل اون روز شروع کردم به فکر کردن که چی بگم و چه دروغی سر هم کنم!  بگم رفتیم شهرستان نبودم یا کیفمو با عینک دزد برد یا اینکه رفتم یه دکتر دیگه گفت لازم نیست.  استرس داشتم خیلی! 
تو همین فکرا بودم که دکتر اومد از آخرین باری که دیده بودمش موهاش سفید شده بود و قامتش خمیده، دلم سوخت،  کاش میشد همیشه جوون بمونه.  یاد یازده سال پیش افتادم وقتی اولین بار دیدمش یاد پافشاریام به بابا که حتما این باید منو عمل کنه. هی.. منشی منو به عنوان اولین بیمار صدا زد.  
رفتم تو سلام کردم و پرونده رو تحویلش دادم.  اشاره کرد که روی صندلی معاینه بشینم..  شروع کرد پرونده رو خوندن..  یهو با تعجب برگشت گفت پنج ساله نیومدی!!  بعد پرسید عینک میزنی؟  من همچنان به سکوتم ادامه دادم گفت پس نمیزنی.. گفت الان مشکلت چیه؟  گفتم کارم از صبح تا عصر با کامپیوتره چشمام گاهی تار میشه و خسته که میشم احساس میکنم کنترلمو رو چشمام از دست دادم.  سریع از پشت میزش بلند شد اومد سمت من و نشست روی صندلیش و گفت،  آخه دختر جان چشمات اگزو هست پنج ساله نیومدی عینکتم که نمیزنی!  شروع کرد به معاینه،  بعد از دیدن علامتها و بررسی انحراف نشستن پشت دو تا دستگاه..  یه عینک داد بزنم و رفت پشت میزش..  دفترچمو گرفت و عینکو نوشت گفت باید بزنی گفتم نمیشه نزنم؟  گفت حیف چشمای قشنگ بدون انحرافت نیست خراب بشه؟  دیگه نری پنج سال دیگه بیای ها!  دو سه سال یکبار به ما سربزن! 
خداحافظی کردم اومدم بیرون. بعدش رفتم دفتر داداش بزرگه که همون حوالیه..  آخه تولد بابا بود و باید باهم یه چیزی میخریدیم براش. 
شبشم رفتیم شاندیز اریکه..   روز پر ماجرایی بود

امروزم جناب مدیر یکی از بچه ها رو از لبه تیغ گذروند..  گفت اخراج..  خدا کنه از تصمیمش منصرف بشه

تار!

امروز صبح راننده سرویس پسرشو فرستاد جای خودش. فکر کن اول صبح آهنگ خارجی یا به قولی دوبس دوبس!  گوش کنی... اونم کی؟ من!  

یه خورده کارامو تونستم انجام بدم امروز.  اما حالا حالا مونده اگه فردا کارام تموم نشه مجبورم بیشتر بمونم چون چهارشنبه هم میخوام برم مرخصی..  ناراحت میشم از اینکه مدیر منو آدمم حساب نمیکنه یعنی هنوز منو جز نیروهای خودش نمیدونه با اینکه کلی تلاش میکنم،  چقدر سخته دیده نشدن! 


خودمو آدم قوی میدونستم تا قبل از امروز،  فکر میکردم عوض شدم اما امروز فهمیدم که همون آدمم..  صبح داشتم یه گزارش آماده میکردم یهو چشم راستم تار شد..  چند بار پلک زدم درست شد اما باز چند ثانیه بعد تکرار شد چشم چپمم که هنوز همون مدلیه..  ترسیدم خیلی ، اشک تو چشمام حلقه زد مجبور شدم بلند شم از واحد برم بیرون..  هی به خودم نهیب زدم چته..  چرا خودتو میبازی؟ آخه چیزی نشده..  برگشتم دوباره سرجام..  دیدم نه فایده نداره قلبم درد گرفته،  با اینکه دیشب قرصمو خورده بودم باز یکی دیگه خوردم.  سعی کردم بهش فکر نکنم اما مگه میشد؟  بلاخره چشمم ابزار کارمه..  یهو تار میشه نمیتونم ببینم.  نمیدونم چه اتفاقی افتاده تا الانم که اینجا مینویسم این مشکل باهامه. 


بعدازظهر هم که پسر راننده سرویس اومد دنبالمون،  تصادف کردیم..  زنه جلو یهو ترمز کرد ما هم خوردیم بهش..  یه خط کوچولو افتاد رو سپرش..  زنگ زد شوهرش اومد و پلیس اومد و کلی علاف شدیم..  یک میلیون میگفت خسارت دیدم!  پلیس که اومد انقدر جزئی بود که اصلا متوجه نشد!  واقعا بعضیا یه خورده انصاف ندارن


الانم تازه رسیدم خونه...  این حرفارو باید به یکی میگفتم!  ممنونم وبلاگ که هستی وگرنه من میترکیدم! 

شب زنده دار

یه خورده ای به ساعت شش مونده و من از ساعت سه صبحه که بیدارم به علت سر درد و تهوع.   

ان شاءالله خیره



پ 1،  صبح که رفتم سر کار فهمیدم همون چشمی که شب انقدر درد گرفته بود که حال منو بد کرد و خوابو ازم گرفت تار شده..  تجربه جالبیه یه چشم تار یه چشم سالم. 


پ۲،  یه حرفایی هست که نه میشه به زبون آورد نه میشه نوشت فقط باید اشک بشه قل بخوره تو صورتت همراه با یه نیمچه لبخند تلخ. 


سوپاپ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.