;-) دیشب بین همه اون اضغاث احلام، خوابی دیدم که معلوم بود مال من نیست... فکر کنم یکی خوابشو جا گذاشته بود تو خواب من. خوش به حالش.
:-/ میدونی چی دوست دارم؟ اینکه یکی از پشت بزنه به شونم. . برگردم به سمتش و اونم بگه چطوری رفیق؟
:-| کاش میشد تابلویی بزنم درگوشم بنویسم، از پذیرفتن غیبت کردن شما معذورم! حتی یک کلمه! حتی اگه درد و دل باشه و حتی اگه تو فردی باشی که باید بهت احترام بزارم!
:-/ میدونی مرموز جان! این مهم نیست که دیگران چی دوست دارن مهم اینه که خدا چی دوست داره، خیلی سادست اما خیلی سخته
دیروز صبح کمی با استرس از خواب بیدار شدم خوب طبیعی بود باید میرفتم پیش دکتری که دو ماه پیش وقت گرفته بودم. سریع نماز خودنمو صبحانه خوردم. فکر کردم لباس فرم بپوشم بهتره، با اینکه گرمه اما اگه بخوام برم دکتر هم لباس خوبیه. کامل که آماده شدم نوبت عطر زدن بود اما تا اومدم درشو باز کنم همش ریخت روم! فقط همینو کم داشتم! نشد لباسمو عوض کنم چون دیرم شده بودو سرویس میرفت. همونجوری رفتم اما میدونستم که وسط دوزخم با این بوی عطر..
امروزم جناب مدیر یکی از بچه ها رو از لبه تیغ گذروند.. گفت اخراج.. خدا کنه از تصمیمش منصرف بشه
امروز صبح راننده سرویس پسرشو فرستاد جای خودش. فکر کن اول صبح آهنگ خارجی یا به قولی دوبس دوبس! گوش کنی... اونم کی؟ من!
یه خورده کارامو تونستم انجام بدم امروز. اما حالا حالا مونده اگه فردا کارام تموم نشه مجبورم بیشتر بمونم چون چهارشنبه هم میخوام برم مرخصی.. ناراحت میشم از اینکه مدیر منو آدمم حساب نمیکنه یعنی هنوز منو جز نیروهای خودش نمیدونه با اینکه کلی تلاش میکنم، چقدر سخته دیده نشدن!
خودمو آدم قوی میدونستم تا قبل از امروز، فکر میکردم عوض شدم اما امروز فهمیدم که همون آدمم.. صبح داشتم یه گزارش آماده میکردم یهو چشم راستم تار شد.. چند بار پلک زدم درست شد اما باز چند ثانیه بعد تکرار شد چشم چپمم که هنوز همون مدلیه.. ترسیدم خیلی ، اشک تو چشمام حلقه زد مجبور شدم بلند شم از واحد برم بیرون.. هی به خودم نهیب زدم چته.. چرا خودتو میبازی؟ آخه چیزی نشده.. برگشتم دوباره سرجام.. دیدم نه فایده نداره قلبم درد گرفته، با اینکه دیشب قرصمو خورده بودم باز یکی دیگه خوردم. سعی کردم بهش فکر نکنم اما مگه میشد؟ بلاخره چشمم ابزار کارمه.. یهو تار میشه نمیتونم ببینم. نمیدونم چه اتفاقی افتاده تا الانم که اینجا مینویسم این مشکل باهامه.
بعدازظهر هم که پسر راننده سرویس اومد دنبالمون، تصادف کردیم.. زنه جلو یهو ترمز کرد ما هم خوردیم بهش.. یه خط کوچولو افتاد رو سپرش.. زنگ زد شوهرش اومد و پلیس اومد و کلی علاف شدیم.. یک میلیون میگفت خسارت دیدم! پلیس که اومد انقدر جزئی بود که اصلا متوجه نشد! واقعا بعضیا یه خورده انصاف ندارن
الانم تازه رسیدم خونه... این حرفارو باید به یکی میگفتم! ممنونم وبلاگ که هستی وگرنه من میترکیدم!
یه خورده ای به ساعت شش مونده و من از ساعت سه صبحه که بیدارم به علت سر درد و تهوع.
ان شاءالله خیره
پ 1، صبح که رفتم سر کار فهمیدم همون چشمی که شب انقدر درد گرفته بود که حال منو بد کرد و خوابو ازم گرفت تار شده.. تجربه جالبیه یه چشم تار یه چشم سالم.
پ۲، یه حرفایی هست که نه میشه به زبون آورد نه میشه نوشت فقط باید اشک بشه قل بخوره تو صورتت همراه با یه نیمچه لبخند تلخ.