مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

مرموز خشمگین

1_ به این نتیجه رسیدم که اگه احوالمو برای اطرافیان توضیح بدم راحتتر میتونیم کنار هم زندگی کنیم. در همین راستا امروز به مادر گفتم که من عصبی ام اگه چیزی میگم این اصلا دست خودم نیست بعد قضیه لیوان رو بهشون گفتم که انقدر حرص و خشم داشتم امروز که میتونستم لیوانی که دستم بود رو فشار بدم و خیلی راحت خوردش کنم!  و گفتم که هنوزم خودم نمیدونم علتش چیه..  

مامانم گفت که خودش متوجه این تغییر رفتار شده و اینکه فکر میکنه به خاطر کم کردن داروهاست چون قبلش حالم خیلی خوب بوده.  البته اینم اضافه کرد باید خودمو کنترل کنم چون هم دل دیگران رو میشکنم هم غیر قابل تحمل میشم. 

من خودم هنوز مطمئن نیستم به خاطر دارو باشه آخه اصلا این داروها این عوارضو نداره!  آدمای افسرده معمولا گریه میکنن و غمناکن اما من عصبانی ام بدون دلیل...  مثل بشکه باروت متحرک..  خداوند خودش شفا عنایت کنه 


2_ یه تصمیماتی دارم..  یه کتابخونه هست نزدیک خونمون،  میخوام اگه بشه برم عضو بشم.  کلاس خطم یکی نزدیک شرکت پیدا کردم اما ساعتش فکر کنم نخوره بعدشم رفت و آمدم سخت میشه،  یعنی باید کاملا علاقه مند باشم که این شرایط رو بپذیرم و ادامه بدم،  متاسفانه هنوز نمیدونم اینم یه علاقه زودگذره یا نه!  میترسم پشیمون شم. 


3_ جدیدا یه مواردی رو تو شرکت میبینم که فکم میچسبه به زمین!  


4_ یه نفر که تو پیوندهام هست و اصلا دلم نمیخواست اینجا رو بخونه خوند!  تقصیر خودم بود..  سوتی دادم!  


5_ پریشب یه حاج آقای معروف اومده بود مسجدمون،  منم با مامان رفتم واقعیتش خیلی سنگین و این شاخه اون شاخه صحبت کرد..  اولش که رفتیم خیلی بغض داشتم گفتم خداروشکر اومدیم اینجا شب شهادتم هست خالی میکنم خودمو اما آخرش به روضه که رسید دریغ از یه قطره اشک!  نمیدونم چطور بعضیا تا شروع نشده شروع میکنن به جیغ و داد و گریه کردن!  


6_ دلم برای بابابزرگ تنگ شده..  اگه دلتون خواست یه فاتحه بخونید براش...  ممنونم 

دیالوگ

1_ انسان ازآن چیزی که بسیار دوست می دارد، خود را جدا می سازد. در اوج تمنا نمی خواهد. دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد. امیدوار است، اما امیدوار است امیدوار نباشد. همواره به یاد می آورد اما می خواهد که فراموش کند.
{هامون - داریوش مهرجویی}

2_خوش حالم که همه خوش حالن. خیلی وقته دلم یه آمپاسی می خواد! بی دغدغه؛ بی مخمصه؛ بی اِن قُلت! نمی خوام مغلطه کنم، اما به ضرسِ قاطع می تونم بگم که همیشه حواست به ما هست. ما رو به خودمون وا نذار! نذار قیقاژ بریم! ممنون خدا... ممنون.
«دودکش/محمدحسین لطیفی»

3_عُمرِه: تفـاوت من با دخترانی چون خودم در این بود:
که آنها سالها در پــی شوهر بودند و من در پی همسفـر! آنها همبالین میخواستند و من همــراه! من بـه دنبال مـرامـی بودم که مـریدش باشم! مـرامـی که نشانش حب علــی ست.
«مختارنامه/داود میرباقری»

4_دین وینچستر: هر تصمیمی می‌گیری، بگیر. ولی یا باتمام وجود پاش بمون، یا کاملاً بیخیال شو! دو دل بودن، آدمو نابود میکنه!
"فرا طبیعی/اریک کریپک"

5_ درست تو لحظه ای که حس می کنی هیچ راهی برای فرار باقی نمونده. مهم فقط اینه که با همه توانت ادامه بدی... همه چی درست از همین جا شروع میشه.
«اینجا بدون من - بهرام توکلی»

6_تنها یه چیز از سرطان داشتن بدتره! اینکه بچه‌ای داشته باشی که سرطان داشته باشه!
[بخت پریشان|جاش بون]

7_عزیز: بهترین غذا، غذایی که تو جمع خورده بشه!
『ماهی عاشق می شوند * علی رفیعی』

8_پسرعمه: می‌خوام کنکور بدم برم دانشگاه!
مجری: بچه من بهت می‌گم برو دو تا دونه نون بگیر اول ۴۵بار می‌گی "ها؟" بعد از نیم ساعت میری نونوا رو واسه من میاری... چجوری می‌خوای کنکور بدی؟
فامیل: بله، کار هر خر نیست خرمن کوفتن!
جیگر: جیگرم! جیگرم! جیگرم!
فامیل: راس می‌گه، مملکتی که دانشجوش تو باشی خراش هم جیگرن!
«کلاه قرمزی - ایرج طهماسب» 
ادامه مطلب ...

چی شددددد؟

بعد یک ساعت انتظار در مطب برای نشون دادن جواب آزمایش :


من : بفرمایید اینم جواب آزمایش دیروز... 

دکتر: (در حال نگاه کردن به جواب آزمایش) خب ( کشیده) 

من: باید چی کار کنم؟ 

دکتر: هیچی..  کاری نمیشه کرد.. 

من :  :/

دکتر : برو سه ماه دیگه بیا! 

از اوون روزا

نمیدونم حالا که شب شده باید اسم امروز رو چی بزارم،  بگم بد که آخه روزها فی نفسه خوب و بد نیستن..  فلسفیش نکنم، امروز از اوون روزا بود. 

دیشب ساعت دو خوابیدم،  پنج هم با سردرد بیدار شدم،  مجبور شدم دو تا قرص بخورم چون قرص اولو معدم دووم نیاورد،  حالت تهوع کل روز حتی الان هم باهامه.. 

بعدم رفتم سوار سرویس و رسیدم اداره!  کلاس بدو استخدام داشتم بعدش که اومدم بیمه ام به مشکل خورده بود و هی طبقات بالا و پایین میرفتم زنگ میزدم به پدر تا اینکه قرار شد فردا با مراجعه بابا به دفتر نمایندگی مشکل حل بشه... حالا با دفترچه بیمه باطل شد و کلی وقت دکتر باید چی کار کنم؟   مدیر هم از سفر برگشت حدود شصت تا نامه اومد دستم برای بایگانی که فقط سه تاشو وقت کردم انجام بدم. 

امروز باید میرفتم سونو.. ساعت شش تا هفت پای پیاده دنبال مطب میگشتم آخرم مجبور شدم ماشین بگیرم برگردم محله قدیمیمون..  مانتوم خیس خیس بود چسبیده بود به تنم..  بعدشم کلی با دکتر سونو بحث کردم!  نتیجه سونو هم شد افتضاح!  دوباره نقطه سر خط...  برگشتم جایی که اول بودم. 



حالم رو به راه نیست...  اشکام بیخودی قل میخورن رو صورتم..  امروز دوباره بعد از دو ماه درمان تپش قلب داشتم.  بداخلاقم و همش دلم میخواد دعوا کنم...  


چرا یهو اینطوری شد؟ 

دلم یه کتاب خوب میخواد!

سلام

1.همه چیز آروومه، جز یه لقمه خواب ما که شده یه دیــــــــــــــــــــس.

2.دلم میخواد یه کتاب خوب بخونم، تا یک زمانی خیلی کتاب میخوندم، نمیدونم چی شد که خوندن کتاب من قطع شد، کم نشدا کلا قطع شد.. شاید به خاطر درس و کنکور و... الان نمیدونم چه کتابی باید بخونم؟!!! انقدر تو زندگی یهو پیچیدم و تغییر مسیر دادم که علائقم یادم رفته. چند وقتیه تصمیم گرفتم کتاب " گفتارهایی در اخلاق اسلامی" شهید مطهری رو بخونم اما چون کتابشو ندارم و توی موبایلم برنامشو دارم خیلی سختم میاد خوندنش. خوندن با کتاب واقعی لذتی داره که اصلا قابل قیاس با کتاب مجازی نیست. دومین دلم میخواد این هفتم اینه که خیلی خیـــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم میرفتم کلاس خط، هر جوری فکر میکنم نمیشه تا میام خونه ساعت 6 بعداز ظهره ، باید بگردم ببینم کلاسی هست بعد این ساعت که بعید میدونم

3.بودن توی این گروه تلگرام آزارم میده ، آخه یه چیزایی میزارن که واقعا تاسف برانگیزه.. هر عکسی رو میزارن، هر مطلبی رو .. اعتراضم کنی بدشون میاد از یه طرفم دیگه خیلی احساس تنهایی میکنم اگه بیام از گروه بیرون ... بعضی وقتا فکر میکنم کار خوب رو  دوستم کرد که کلا دور این برنامه ها رو خط کشید.

4. از وقتی اینجا گفتم که کسی یادی از من نمیکنه، دوستای قدیمیم دونه دونه دارن سراغمو میگیرن.. حس خوبیه .  امروز یکی از دوستامم زنگ زد بهم و کلی خندیدیم

5.سر کار دو تا موضوع هست که نمیدونم چطوری باید باهاش کنار بیام.. اول اینکه خیلی دورویی میبینم! دومم اینه که اخلاقمون زیاد باهم مچ نیست، من اهل گشت و گذار و ولخرجی و چشم و هم چشمی و صحبت کردن درباره آخرین آرایش و مد روز ، دوست مذکر  و اینطور مسائل نیستم، نمیگم اینا بده ها!!  من اهلش نیستم ... همیشه همیشه دلم میخواست توی محیط مذهبی کار کنم و همیشه هم همینو از خدا خواستم اما نشد. البته خواسته من شاید غیر منطقی بوده چون بلاخره هرجایی همه نوع اخلاقی هست و این خود فرد هستش که باید رو اصولی که بهش معتقده بایسته اما نمیشه منکر تاثیرگذاری محیط هم شد.. امیدوارم عوض نشم! توی محیط کاری خوب مذکر جماعت کم نیست، شوخی کردناشون با دخترا اصلا برام جالب نیست ... گاهی میترسم، چی دارم به دست میارم و چی رو دارم از دست میدم؟؟  این سوال این روزهای منه .. گاهی کاملا دلسردم میکنه.


*** الان هر کی اینجا رو بخونه شاید فکر کنه من چقدر مذهبی و سنتی ام! برای یادآوری عرض کنم که این خداست که از دل آدمها خبر داره و امان از افتادن پرده ها. یکی چند روز پیش بهم گفت راهبه!! واقعا اینطوری به نظر میرسه؟؟ من خودم اصلا همچین حسی ندارم.