ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در راستای پست قبلی، امروز شنیدم که مدیر خواسته پیامشون بی کم و کاست به من منتقل بشه، چون احساس کردن من هوا برم داشته که پشتم گرمه.
خُرده هوشی که دارم بهم میگه منتظر بهونه بوده که اتمام حجت کنه، بعد قضیه خانم دکتر منتظر فرصت بوده، میخواد بهم بگه پاتو از گلیمت درازتر نکن. فکر میکنه دارم موش میدوئونم تو رابطشون... نمیگم ندوئوندم! ولی بدون قصد و مرض یه کارایی کردم.
نباید اینطوری میشد...
اشتباه از خودم بوده... چی کار کنم اگه دیدمش؟ به روی خودم نیارم؟ عذر خواهی کنم؟ من فعلا به کارم احتیاج دارم ...
سرپرست تازه از مسافرت یک هفته ای برگشته بود قرار بود عصر برای ما دوستان از خاطراتش تعریف کنه. حضور یکی از بچه ها باعث شد که این کارو نکنه، منو صدا کرد و گفت ما میریم این رفت برمی گردیم. منم که عصر شیفت بودم گفتم باشه. تا رفت داخلیش زنگ خورد، برداشتم دیدم آقای مدیره! گفت سرپرست کجاست؟ گفتم رفتن! گفت از واحد خارج شد یا از شرکت رفت بیرون؟ سکوت کردم واقعا نمیدونستم، پس از چند لحظه گفتم ببخشید من حواسم نبود نفهمیدم.. گفت باشه خداحافظی کرد.
وقتی چند ساعت بعد سرپرستو دیدم بهش گفتم مدیر کارت داشت گفت اره زنگ زد بهم چی گفتی بهش؟ گفتم هیچی.. گفت خودت گوش کن و مکالمه ضبط شدش با مدیر رو از گوشیش برام پخش کرد:
مدیر: رفتید از شرکت بیرون؟
سرپرست: بله بهتون sms دادم.
مدیر: ندیدم ولی زنگ زدم اون مرضیه توله سگ! گفت حواسش نبوده... یعنی شما با هم خداحافظی نمی کنید؟؟ بهش پیغام بده دارم براش دهنش سرویسه!!! برای من غیرت میندازه ( فکر کنم اینو گفت اصلا نمیفهمم یعنی چی شایدم یه فحش داده من نفهمیدم)
واقعا نمیدونم چی بگم! الان واقعا چرا؟ اصلا به من چه؟ این ادبیات چرا؟ از همه مهمتر چرا ناراحت نشدم؟ نوشتم اینجا شاید یه روزی دَردَم اومد از خوندَنش.
پ.ن: امروز موقع پارک کردم ماشین، درشو به فَنا دادم.. کنار در کشید شد به سنگ کنار رمپ، رنگش ریخت و قُر شد
کمی حواسپرتم و کمی گیج، حافظه ام درست کار نمیکنه.
احساس میکنم از فکر کردن زیاد موهام ریخته و داره میریزه. همه کارها رو نصفه نصفه انجام میدم.
دلم تنگه برای نور خورشید، این هوای ابری پاییز حالمو بد میکنه تا جاییکه گاهی صبحها احساس تنفر دارم نسبت به این فصل.
دلم خونه قبلیمونو میخواد، اتاقمو و پنجره ای که رو به روی گلدستههای مسجد بود.
دلم اتاق قبلی کارمو میخواد یه پنجره بزرگ نورگیر و پرنده هایی که ماواشون توی بارون، اون پنجره بود.
دلم مرضیه قبلی رو میخواد.
.........
پ.ن، خبری نیست، سرمو با کلاسهای مختلف گرم کردم که یادم بره چی بودمو چی میخوام.
تنهاتر و خسته تر از گذشته.
دیروز کلی رانندگی کردم تازه فهمیدم ترافیک ترافیک که میگن یعنی چی!! یه جاهایی دلم میخواست بزنم کنار فرار کنم. نمیتونم درک کنم چرا همه نمیتونن پشت سر هم آروم حرکت کنن چرا هی میپیچن جلوی هم!
صبح اول رفتم دنبال دوستم بعد با هم رفتیم سر کار.. عصر هم رفتم دکتر و بعد برگشتم خونه. فکر کنم سه ساعت و نیم رانندگی کردم. خوب بود خدا رو شکر.
دیروز خدا چند جا حواسش بهم بود حسه خوبی بود...
کلی باید گیتار تمرین کنم. فعلا .
سلام. حالم خوبه خیلی.
دیشب بچهها گفتن بریم پاسداران صبحونه. منم رفتم. با ماشین خودم! یه مسافت طولانی رو رانندگی کردم. تونستم :)
بعد که برگشتیم خونه با مامان و بابا رفتیم بهشت زهرا.. سر قبر پدر دوستم هم رفتم دیدم همه راست میگن که الکی گفته مادرش مرده! شاید اگه آدما انقدر تو محبت کردنشون خسیس نبودن این بنده خدا هم برای کسب ترحم دروغ به این شاخداری نمیگفت.
گیتار تمرین کردم یه کم و حالا میخوابم کتاب بخونم... یه عالمه کار هم داشتم که انجام ندادم... مگه این اینترنت میزاره آدم به کار و زندگیش برسه؟