مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

پایان تلخ

گوشام به تلوزیونه و چشمام به روزنامه... گوشام سریال رو دنبال میکنه چشمام دنبال صفحه حوادثه.. خودمو از باقی اخبار محروم نمیکنم اما صفحه حوادث روزنامه همیشه برام جذاب تره.

آروم آروم صفحات رو ورق میزنم یهو چشمام میچسبه به یه عکس توی روزنامه ، عکسه یه آدمه آشنا! تلخندی روی صورتم میشینه... همین موقعست که گوشام با صدای شنیدن تیتراژ پایان سریال رو بهم اعلام میکنن. مادربزرگم صدام میزنه و میگه [سریال]تموم شده؟؟؟  

دل میکنم از صفحه روزنامه و جواب میدم:


خیلی وقته! 

لباس بیخود..

پنج شنبه تعطیل بودم. تعطیل که نه مرخصی اجباری. واحدمون رو داشتن داکت کشی میکردن و جایی برای ما نبود. من و مامان هم فرصت رو مغتنم دیدیم رفتیم خرید لباس عروسی.

یه لباس خیلی ساده گرفتم نمیدونم چرا به دلم نشسته.. خیلی سادست آخه. خورده توی ذوقم! شاید باید به عنوان خواهر داماد لباسی پر زرق و برق انتخاب میکردم. 


بعضی موقع ها حال دارمو شبا لباسامو برای فردا آماده میکنم بعضی موقع ها هم مثل الان حال ندارم . حرف زدنم هم کمی تند شده بابام میگه چرا با آدم دعوا میکنی؟ ولی من دعوا نکردم! دیگه نمیدونم چطوری باید حرف بزنم که کسی نگه چرا با آدم دعوا داری.

لاغر تر شدم انحراف چشم راستمم بیشتر. انحراف رو توی عکس دیدم. کنترل چشمم برام سخت شده. 


من فقط خستم. همین


دلشوره

ساعت نه ونیم. من الان توی پارک نزدیک خونه نشستم. شدم دختر شبگرد. این ساعتا که میشه انگار نمیتونم خونه بند شم میزنم بیرون حالا گاهی مادر هم همراهیم میکنه به بهانه پیاده روی گاهی هم نه مثل امشب.

جدیدا خوابام سبک و پر استرس شده.. اصلا هم نمیخوام به رو مبارک بیارم که یکی از قرصایی که دکتر مغز و اعصاب بهم داده قرص ضد افسردگیه. توی راهنمای قرصه نوشته بود در هفته اول استفاده از دارو مراقب باشید بیمار خودکشی نکنه .  نمیدونم راهنما خطاب به چه کسی بود؟ خوب من سعی کردم خودم مواظب خودم باشم که این اتفاق نیفته. 


داداش بزرگه داره کم کم اتاقشو خالی میکنه که کوچ کنه خونه جدید.  اتاقش میشه برای من و من بعد سالها اتاق شخصی خواهم داشت. زمانی خیلی دنبال اتاق شخصی بودم اما الان نه.. اتاق شخصی منو یاد تنهایی میندازه. داداش بزرگه تنها همراه من بود که اونم داره جدا میشه و شاید دلیل این دلشوره هم همین باشه.


هر آدمی باید خودش مسیر زندگیشو پیدا کنه و من هم از این قاعده مستثنا نیستم. 

اوضاع اینطور نمیمونه من مطمئنم.

=================


** از ترحم تا مروت، وز مدارا تا وفا

                                هر چه را کردم طلب دیدم ز دنیا رفته است

شعور اجتماعی

نمیدونم دیگه باید چی کار کنم توی این واحد؟؟ 

توی این مدت به خاطر رفتاراشون ناراحت شدم.. گریه کردم ... دعوا کردم... صحبت کردم ... دوستی به عنوان آخرین راه حل توصیه کرد باهاشون قاطی شو و من هم این کار رو کردم و تمام اصول اخلاقی و اعتقادی رو زیر پام گذاشتم.. اما نمیشه.

فکر کنید هشت ساعت از روز رو مجبورید بشینید رو به دیوار بعد اینا مدام در حال پچ پچ کردنو در گوشی صحبت کردنن وقتی هم میری طرفشون ساکت میشن!! 

امروز یکیشون رفت برای همه بستنی خرید و همه رو مهمون کرد جز من و دو تا از بچه ها! خوب میگم دوست نداشته برای ما بخره اکی اما شعور اجتماعی ایجاب میکنه حداقل از ما بپرسه و پول بگیره تا وقتی همه دارن بستنی میخورن ما هم در کنارشون باشم. اینا اصلا هیچی نیست توی رفتاراشون. کلا آدم حسابت نمیکنند توی هیچ موردی.

از رفتاراشون خستم.. بد ماجرا این جاست که اینا همشون رفقای سرپرست هستند و خود سرپرست بدتر از همست رفتارش با ماها که دوستاش نیستیم و در ضمن نور چشمی مدیر هم هستند سرپرست جان.

همش توی گذشته جست و جو میکنم که ببینم من کجا با کسی این رفتارو کردم که الان مستحق تحمل چنین رفتارهاییم.


نمیدونم باید چی کار کنم واقعا درموندم.

جمعه ۹۶/۴/۲۳

سلام

خوب نمیدونم چی باید بنویسم ..

آها این هفته بعد از ۱۵ سال امروز و فردا کردن برای سردردام رفتم دکتر مغز و اعصاب. تشخیص دکتر میگرن عصبی بود. دو تا قرص داد که هر شب باید بخورم. متاسفانه مسکن خوردن هم ممنوعه. 

نمیدونم چه قرصی داده که همش حالت سنگینی و منگی دارم توی سرم.

از این هفته کلاسای طراحیمم شروع میشه. خوشنویسی رو هم مثل هزاران کار نصفه دیگه رها کردم و حالا میخوام برم کلاس طراحی. 

یه خورده بداخلاق و بهونه گیر هم هستم این هفته خدا رحم کنه به اطرافیان