مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

امروز

امروز روز خوبی بود چون یه دوست قدیمی رو دیدم ، چند تا کتاب میخواست که براش بردم خیلی اصرار کرد که نرم و اون خودش بیاد بگیره اما بهش گفتم که اینجوری راحتترم میخوام یه هوایی هم بخورم 

 

امروز رفتم پارک نشستم و مثل سالمندای پارک خیره شدم به بازی بچه ها ... پسر کوچوله بلد نبود سرسره سوار شه به جای اینکه بشینه، روی شکم میخوابید و با سر میومد پایین ، بابابزرگشم قربون صدقش میرفت ...  

 

امروز ، الان و در همین لحظه از تمام حرفایی که میخواستم اینجا بنویسم خالی شدم ، حس نوشتنم نمیاد ... 

حوصله نیست!

وقتی داری درس میخونی ولی ذهنت یه جای دیگس ، آخر کار یهو به خودت میای میبینی نتیجه دو ساعت نشستن پای کتاب شده این :  

 

 

 

میدونی چیه حوصله درس خوندن ندارم اصلا اصلا! 

====================================== 

+ دوستم گفت دفاعش برای شنبه ساعت 13 کنسل شده چون داور زنگ زده گفته نمیتونه بیاد و داداش مشاورشم فوت کرده ، حالا تحصیلات تکمیلی میگه مشکل خودته دفاع باید اون روز برگزار بشه!!!

 

++ امروز باشگاه ثبت نام کردم اما مربیم راضی نبود ازم! از قیافش فهمیدم ، مامانمم امشب گفت احساس میکنم خیلی لاغر شدی ، آخه اصلا میل به غذا ندارم خوب مگه دست خودمه!! 

 

+++ دیشب نصف شب از خواب بیدار شدم و دلم شروع کرد به شور زدن تا الان ، کلا روزای مسخره ای رو دارم میگذرونم 

 

++++ بچه که بودیم می دانستیم هر وفت گم شدیم باید سرجایمان بمانیم تا پیدایمان کنند!  

مدت هاست ایستاده ام... کسی مرا پیدا نمیکند!

سوسک

تو خواب ناز بودم،  احساس کردم یه چیزی داره رو گردنم راه میره،  یهو پریدم هوا!  افتاد روی ساعدم..  نگاهش کردم یه سوسک بود،  دوباره پریدم هوا !  افتاد رو زمین و رفت  تنها شانسی که آوردم این بود که اندازش زیاد بزرگ نبود و بهشم دست نزدم که چندشم بشه فقط با دو جهش!  فراریش دادم..  


صبح که از خواب بیدار شدم،  رفتم سمت دست شویی،  داداش بزرگم صدام زد و گفت بغل لبت سوسک چسبیده!   یه لحظه خشکم زد،  احساس سنگینی کردم بغل لبم..  خیلی آروم رفتم سمت دستشویی و تو آینه نگاه کردم،  یه چیز قرمز رنگ روی صورتم دیدم،  رفتم جلوتر و خوب نگاه کردم...  خون بود....  یه نفس راحت کشیدم...  اووووووف ، خیلی وحشتناک بود .  


========

*دیروز مراسم سال پسرعمه بود چقدر زود یکسال گذشت 


**مامان کاسکو رو اکی کرد 


*** برای خودم: یه احساسی بهم دست میده،  خودم فکر میکنم حسادته نمیدونم شایدم غبطه است. .  من هیچ وقت آدم حسودی نبودم اما روزگارو میبینی؟  آدم و به کجاها که نمیکشونه. 


****ماه دوم باشگاه هم تموم شد...  اگه بابا پول بده سومین ماهم میرم



***** دلم برای سحر همه چیز آنجاست سوخت،  میخواست مسیر زندگیشو درست کنه،  عشق تازه تجربه کنه اما نشد. 


****** دلم عجیب سیگار میخواد!  برای من میگرنی،  سیگار میوه ممنوعه است،  بوی دودش از دو فرسخی حالمو بد میکنه اما دله دیگه نفهمه حالیش  نیست 

چی میگفتم؟

پریروز بود،  درد و دل کرد هی دلداریش دادم،  صبر کن توکل کن اعتماد کن،  زندگی بالا و پایین داره 


دیشب بهم گفت : پست برق آتیش گرفته صورت داداش سوخته ...  چی باید میگفتم؟ میگفتم امتحان الهی،  قضا بلا چشم زخم؟ 


خودم خسته شدم انقدر از این حرفا بهش تحویل دادم،  الان یه ماهه همینارو بهش میگم..  دلم میخواست به جای حرف زدن کنارش بودم


دیشب واقعا کم آورده بودم،  میخواستم چیزی بگم که آرومش کنم اما نتونستم..  



دلداری، کاسکو، زانو

کلا وضعیت جالبیه،  یکی به من دلداری میده.،  دو دقیقه بعد من به یکی دیگه دلداری میدم.  شده قانون پایستگی انرژی،  از بین نمیره و از فردی به فرد دیگه منتقل میشه...  :-) 


بابا یه کاسکو آورده اگه مامان اکی بده میخرتش،  خیلی جالبه توی این بی پولیش میخواد این همه هزینه کنه چون میدونه مامان خیلی دوست داره...  خدا قسمت همه بکنه . .  تا حالا که حرف نزده فقط دو تا جیغ زد که من سه متر پریدم هوا،  مامان میگه اگه جیغ جیغو باشه میدیم بره 


امروز که رفتم باشگاه،  برای جلو پا گذاشتم رو بیست کیلو،  زانوم درد میکنه..  وقتی پامو دراز میکنم و وقتی راه میرم درد میگیره،  الان مجبور شدم زیرش بالش بزارم.  حواسم نبود پامو دراز کرده بودم یهو درد گرفت نزدیک بود جیغ بزنم!