ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
خدا رو شکر امروز بعد مدتها حالم خوبه، جسما هم فکر میکنم بهترم، دیروز که رفتم باشگاه نتونستم خوب تمرین کنم چون دوباره درد گرفت دیگه داشتم کم کم مجاب میشدم که برم دکتر ولی خوب امروز خیلی دردش بهتر شده
یاد آهنگ جان عاشقی افتادم، چقدر این قسمتشو دوست دارم که میگه :
تا آستان کویت من پا نهاده بودم، دستم به حلقه در، دل با تو داده بودم، دست و دلم که دیدی پایم چرا بریدی؟
این آهنگ امروز باعث شد که بعد مدتها دوباره رو کنم به خودش، به همونجایی که باید. .. به خطر همین روحا هم خوبم
خدایا ممنونم به خاطر همه خوبی ها، پشتم باشی غم هیچیو تو دنیا ندارم، ببخش منو برای بهانه گیریای این مدت. .
بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم یه بسم الله درست حسابی بگمو شروع کنم، موفق بشم یا نه مهم نیست این کارو برای تقویت اعتماد به نفسم انجام میدم..
خیلی وقته درس نخوندم واقعا برام نشستن و خوندن سخته، پشت آدم که باد میخوره شروع دوباره سخت میشه. گفتم بزار از یه درسی که دوست دارم شروع کنم، مالیه شرکتی... اما ، مباحث رو که دیدم دوباره خاطرات برام زنده شد، به خودم اومدم دیدم اوه غرق گذشته ام. باید بهش غلبه کنم من میتونم مطمئنم
برام دعا کنید
فکر کنم فهمیدم مشکل کار از کجاست ...
امروزم هیج جا نرفتم و تو خونه موندم ، اه اه خسته شدم از این حرفای مسخره ناامید کننده که هی میزنم!!
یاد خاطرات دوران دانشگاه به خیر
یه بار تو درس حسابداری 2 ، استاد میخواست بره پای تخته که سکندری خورد ... بعد همه خندیدن
استاد برگشت گفت اگه من اینجا قلبم بگیره و بیفتم هم باز شما میخندید؟
یهو یکی از دخترا برگشت گفت نه استاد ! اون موقع تنفس دهان به دهان میدیم!!! بیچاره استاد سرخ شد رو کرد به تخته!!
لازم نیست که توضیح بدم استادمون مرد بود .. نمیدونم چرا یاد این خاطره افتادم الان ، شاید برای تعویض آب و هوا
خوبیه این بیکار بودن اینه که یه بهونه خوب داری برای همراهی نکردن خانواده... این پدر و مادر من هر جا میرن من باید باهاشون باشم، بعضی موقع ها آدم دوست داره برای خودش باشه اما وقتی زور میکنن دیگه راه فراری نیست مخصوصا مادر من که خیلی زود ناراحت میشه،
حالا داستان از این قراره که مامانم با دوستاش میخواد بره بیرون فردا، گیر داده که منم باید باهاشون برم! اصلا دوست ندارم
نمیدونم چی شد یهو برگشتم گفتم فردا آزمون استخدامی دارم. . مامانم کلا بیخیال من شد، حالا مشکل اینجاست که فردا باید ساعت هفت صبح بلند شم از خونه بزنم بیرون... حالا کجا برم؟ یه دوستم ندارم باهاش برم بیرون. ..
میخوام بعد مدتها فردا برای خودم باشم برای خود خودم! ساعت هفت صبح پنجشنبه کجا میشه رفت؟