همین الان بابا ازم پرسید که برنامت برای آینده چیه ؟
خوب همیشه از این سوال فرار میکردم!! ولی الان بدجوری آچمز شدم. گفت دخترم من اصراری برای سرکار رفتنت ندارم. همین حرفش کلی آرامش بود برام
گفتم دو راه دارم یا دکتری بخونم یا برم سرکار. آب پاکیم ریختم رو دستش گفتم نتونستم تصمیم بگیرم چون نه شرایط دکتری رفتن رو دارم ( به خاطر مقاله و درس خوندن و ..)، کارم که خودتون بهتر در جریانید.
خدایا منو از این بلاتکلیفی نجات بده! چرا نمیتونم تصمیم بگیرم آخه.
================================
1 . مشکل پاک کردن چربی از توی آشپزخونه و هود و .. حل کردم! با پودر ماشین ظرفشویی ، خدایی معجزه میکنه. لازم نیست هی بسابی! فقط کافیه کمیشو با آب داغ حل کنی و بکشی روی اجرام مورد نظر و با یه دستمال خیس پاک کنی
2. سرم خیلی خیلی خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی درد میکنه.
3. دوست دارم خودم خودمو بغل کنم. نمیشه چرا ؟
۴. امروز ناخواسته باعث کدورت بین دو نفر شدم الان عذرخواهی کردم و سعی کردم بینشون دوباره جوش بخوره امیدوارم همینطور بشه
دیشب داشتم فیلم خورشید و ماه رو میدیدم که تلفنم زنگ خورد، ارومیه ( اسم شهر دوستم) بود که فردا یعنی امروز دفاع داشت ، کتابامم دستش بود ، گفت اگه میشه زودتر بیا کمکم آخه خانواده ام نمیتونن بیان . گفتم اکی . دفاع ساعت 12 بود.
دیشب تا ساعت یک و نیم مشغول خوندن یه وبلاگ بودم ، صبح با بدبختی ساعت 8 از خواب بیدار شدم ، زیاد از لحاظ جسمی مساعد نبودم ، رفتم بالاسر داداش بزرگه دیدم خوابه ، دلم نیومد بیدارش کنم آخه قرار بود منو ببره .. کارامو انجام دادم منتظر موندم تا ساعت 9 بیدار نشد ، مجبور شدم بیدارش کنم گفت سرش خیلی درد میکنه گفتم میخوای خودم میرم گفت نه میبرمت ، سریع پریدم داداش کوچیکه رو از خواب بیدار کردم ( این دو تا حدود ساعت 10 میرن سر کار). قبل از رفتن دوباره حالم به هم خورد این دومین باره که توی این هفته بی مقدمه یهو حالم بهم میخوره ... حالم که خوب نبود بدترم شد. به هر حال قول داده بودم ، انقدر تو راه ترافیک بود که واقعا شرمنده داداشا شدم من نمیدونم این همه ماشین توی این شهر چی کار میکنه
ساعت 11 رسیدم دانشگاه . ارومیه نرسیده بود هنوز. رفتم داخل دانشکده از مسئولش پرسیدم و مطمئن شدم پرونده دوستم رسیده و مشکلی برای دفاع نیست ، یه سرم زدم اتاق دفاع ، اون یکی دوستم داشت دفاع میکرد ، پشت در منتظر موندم که وقت داوری برسه بیاد بیرون که یهو همه استادا با هم از سالن دفاع اومدن بیرون ، اولین نفر هم استاد راهنمای خودم بود . سلام کردیم به هم ، بعد یهو برگشت گفت کی میخوای دفاع کنی؟ گفتم کردم!! با تعجب منو نگاه کرد!! بعد یهو یادش اومد گفت مقالت چی شد ؟ گفتم رد شد فرستادم یه جای دیگه ! گفت موضوعت چی بود؟ گفتم صندوق، گفت تا دوهفته دیگه یه مقاله دیگه درار از پایان نامت بفرست مجله حسابداری ... گفتم باشه حتما ( تو دلم : دلت خوشه مردک!)
جالبه که داوره پایان نامم هم اونجا بود منو شناخت ، اما استاد راهنمام منو نشناخت!!!!!
بعد که استادا رفتن سریع دویدم تو اتاق دفاع ، به دوستم گفتم چی شد؟ گفت نمره ندادن بهم! گفتن برو تا دو ماه دیگه اصلاحش کن بیار! ( اینم آخر و عاقبت دعوا کردن با اساتید ارجمند!)
در همین موقع برقا هم رفت! یعنی برای من قوز بالای قوز بود ، سه طبقه رو هی بالا و پایین رفتن بدون آسانسور جون میخواست که من واقعا نداشتم، دیگه ارومیه هم رسید و رفتم کمکش و وسایل دفاع رو آمده کردیم . حدود ساعت12 و رب بود که استاد ق هم اومد. با هم سلام و علیک کردیم ، حالمو پرسید . نگاهش نکردم گفت خوبم خدا رو شکر ، گفت کار و بار چطوره ؟ نگاهش کردم گفتم خوبه!!! ارومیه رسید و حرف تو حرف شد. هنوز نمیدونم چرا همیچین چیزی گفتم .
ارومیه دفاعش عالی بود نمره کاملم گرفت ، موقع خداحافظی اساتید ، من از مهمونا جدا ایستاده بودم ... به سمت من برگشت خداحافظی کرد و مسلما و قطعا این آخرین دیدار ما بوده ، این صحنه رو برای همیشه توی ذهنم نگه میدارم که یادم بمونه که
*** نمی تونم تمومش کنم! یه بغض رسیده و آبدار دارم که الان جای ترکیدنش نیست . شاید بعدا تمومش کردم
=================
یادم بمونه که خیلی احمقم که همون روزم نتونستم این جا رو تموم کنم. حیف اشکام نیست . اه اه . دیدار به قیامت آقای ق
سلام.
پارسال که رفته بودم با مامان و بابا مشهد ( ان شاءالله دوباره امام رضا بطلبه) ، یک کتاب فروشی توی مسیرمون بود خیلی بزرگ ، منم که عاشق گشتن توی اینجور کتابفروشی هام ، محو تماشای کتابا بودم که یهو چشمم افتاد به عکس استاد فاطمی نیا ، دو سه بار اتفاقی سخنرانی هاشو گوش داده بودم به دلم نشسته بود این کتابا هم نکته هایی بود از سخنرانی هاشون، بابا گفت بیخود نگاه نکن ، تو که نمیخونی هی میخری میزاری اونجا!! بیا بریم ، دیگه هی اصرار کردم تا راضی شد ولی گفت باید بخونی!! گفتم چشم ... خوب بابا درست حدس زده بود چون من نخوندمشون تا همین چند هفته گذشته ( از برکات قطع شدن از دنیای مجازیه دیگه)، گفتم حالا بخونمشون بعدا بابا نگه نخوندی ... یه قسمتش واقعا برام تفکر برانگیز و جالب بود ، مینویسم اینجا: ( صفحه 144 و 145 ، کتاب نکته ها از گفته های استاد فاطمی نیا ، جلد سوم) :
" شخصی در مجلسی به آیت الله بهاءالدینی ( رضوان الله علیه) توهین و جسارت کرده بود! ( آیت الله بهاءالدینی کسی بود که از ضریح مطهر امام رضا ( علیه السلام) جواب سلام حضرت را شنیده بود!) یکی از علما و ارادتمندان ایشان میگوید: من در کنار ایشان بودم، عرض کردم: اجازه می دهید که من جوابش را بدهم و با آن شخص، برخورد کنم؟!
ایشان در حا تغیر فرمودند: ساکت باش! نمی ترسی برکاتت از بین برود؟!
آیا برخورد با دشمن آقای بهاءالدینی موجب از بین رفتن برکات می شود؟! علتش چیست؟! علت این است که ما ترازو نداریم! ما که به کسی پرخاش می کنیم، حتی در موردی که حق با ماست، چون ترازو نداریم، ممکن است بیش از حق او ، به او پرخاش نماییم. چون ترازو نداریم، میزان دقیق در دست نداریم. باید احتیاط کنیم!"
=====================================
پ :) سه چهار روزی رفته بودم خونه عزیز ، دومین عید بی بابابزرگ ، یه خورده تر و تمیز کردیم و برگشتیم .
پ :( زمینی که بابا فروخته بود برای پول خونه به مشکل خورده ، حالا باید 100 میلیون و خورده ای ناقابل برگردونیم به خریدار، پولم نداریم.
پ :/ شنبه سه تا دفاع است، حوصله ندارم اگه کتاب قرض نداده بودم اصلا نمیرفتم ، هیچ ذوق و شوقی هم برای دیدن بعضی ها ندارم برعکس قبل! تغییر موضع 180 درجه ای !! تا دو هفته قبل له له میزدم ببینم! الان عکسش . سر دوازده میرم کتابامو میگیرمو برمیگیردم
پ :) مقالم برای داوری ارسال شد ، دو بار قبلی نامردا نخونده رد کردن! ولی این دفعه به داوری رسید، پیشرفت بزرگیه
پ :/ خانووووم ، هیچی ...
پ E گفتم به کام وصلت خواهم رسید روزی *********** گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
شنبه دفاع دوستم نسرین بود، مهمونشم فقط من بودم یعنی کلا سه نفر من خودش و شوهرش. بعد دفاع هم با هم رفتیم رستوران، این اولین بار بود و اولین تجربم.. شوهر خیلی باحالی داشت، وقتی خواستیم از هم خداحافظی کنیم نسرین منو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن. تجربه اینم نداشتم . تا حالا کسی بهم نگفته بود که دلش برام تنگ میشه و تازه گریه هم بکنه..
توی هفته گذشته دو نفر از دوستای خیلی قدیمیم سراغ احوالاتمو گرفتن، که اصلا انتظارشو نداشتم. یکیشون جمله ای بهم گفت منو زیرو رو کرد!
باید یه تجدید نظر اساسی در مورد عقایدم داشته باشم! همه بی وفا و دنبال سواری گرفتن از آدم نیستند
=====) =========
انقدر بدنم کوفتس، انقدر کوفته که با چهار قدم راه رفتن کل عضلات پام میگیره، من موندم این همه من میرم باشگاه اینطور کوفته نشدم که این چند روزه شدم.
دیشب با مامان رفتیم بیرون من فلافل خوردم اونم اسنک. . یک عالمه شامم داشتیما ولی خوب دو تایی هوس کرده بودیم دیگه. . فلافل همونطور که از اسمش پیداست کمی باید تند باشه، من نمیدونم چرا اغلب فلافلیهای محترم این موضوع رو فراموش میکنند!
من ازاون نوادری هستم که اصلا با خرید کردن حال نمیکنم، از خرید عید هم متنفرم!