مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

بدن خود را میسازیم

*بلاخره طلسمو شکستم و رفتم بدن سازی ثبت نام کردم ، شصت هزار تومن ناقابل هم پیاده شدم ..وای فقط نمیدونم صدای اون آهنگ وحشتناک رو چه جوری باید تحمل کنم؟!  ملت اعصابشون از پولاده ماشاءالله...  

مربیم گفت باید صبحانه کامل پروتئینی بخوری ، مثلا هر روز یک تخم مرغ! فکر کنم آخر این دوره سکته کنم بمیرم از ازدیادی چربی خون

 

**یک کفش میخوام بخرم با یه پالتو ... باید نونوار کنیم دیگه ...  

 

***سوتی دادم امروز در حد المپیک .. این روزا حوصله حرف زدن ندارم به خاطر همین سعی میکنم خلاصه صحبت کنم ، داشتم روی دوغو میخوندم ببینم چی نوشته .. دوغ گاز دار رو خوندم گ... و.....ز  چند روز پیشم داشتم برای مامان روی یک بسته رو میخوندم که بازم سوتی دادم ، بدون کلسترول رو خوندم بدون کسترول ،  البته جالب اینجاست که خودمم حالیم نمیشه بعد از عکس العمل اطرافیان می فهمم چه شاهکاری زدم!  فکر کنم روخوانیمم ضعیف شده

 

دلخوشی های کوچیک

وقتی وارد گل فروشی میشی،  یه نفس عمیق میکشی..  انگار تمام بوهای قشنگ دنیا رو اینجا جمع کردن.. 

وقتی زیر دوش می ایستی و چشماتو می بندی حس خوردن قطرات آب تو صورتت یه حس بی نظیری رو بهت میده

وقتی یه نوزادو میبینی، به دستای کوچیکش دقت میکنی و دستشو نوازش.. انگشتتو محکم میگیره سرتو میاری جلو و بوش میکنی وای خدای من چقدر لذت بخشه

وقتی میری پارک،  رو چمنا دراز میکشی و به آسمون نگاه میکنی  وجودت پر از آرامش میشه

وقتی شبا میخوای بخوابی،  یه تشک و بالش خنک...  خودتو جمع میکنی و میری زیر پتو..  چقدر دوست داشتنی!

===============
همین الان با یکی بحثم شد،  دلم نخواست اینجارو تلخ کنم

خاکسپاری دکتر هم انجام شد..  امشب هم شب اول قبرشه..  افهم اسمک منصور بن محمد...  خدا رحمتت کنه

داداش بزرگه میگه من افسردم! 

سرم درد میکنه خیلی خیلی... 

وابستگی و خاطره

این روزا در مورد دو چیز خیلی فکر میکنم،  خاطره و وابستگی

مرور خاطره ها البته از نوع خوبش اول یه خنده به لبت میاره بعدشم یه تلخند...  تلخند دلتنگی که نتیجه اش یا بغضه یا گونه خیس..
حالا اگه خاطراتت خوب نباشه،  یه حس بد و تنفری رو تو دلت زنده میکنه

در مورد وابستگی هم باید بگم ما آدما وابستگیامون خیلی زیاده..  مهم ترین وابستگیمونم خانوادس... گاهی وقتا فکر از دست دادن آدمو تا مرز جنون میکشونه..  ولی خوب باید پذیرفت که دنیا محل گذره

به این نتیجه رسیدم که این دو تا آزاردهنده ترین چیز تو زندگیمه که باید باهاش کنار بیام..  خیلی سخته خیلی 

خداحافظ دکتر

امروزم یه روز بد بود

از همون اول صبح،  وقتی مامان حالش خوب نباشه یعنی یه روز بد
مخصوصا اگه خودتم جسمی و روحی رو به راه نباشی...

میانه روزم با جیغ و داد و دعوا گذشت

شبم قرار بود خوب باشه اما روزی که بد باشه تا آخرش بده،  فکر کنم این جمله پیامبر بود که وای به حال مسلمونی که خودش سیر بخوابه اما همسایش سر گشنه به بالین بزاره،  حالا ما همسایمون میمیره و خبر دار نمیشیم،  گشنه و سیریش پیشکش..

خداحافظ دکتر 

بی هوش

خوب امروز روز بدی نبود،  روزا که کلا بد نمیشن از نظر فعالیت خودم میگم 


کمدامو مرتب کردم..  نیم صفحه کتاب خوندم


وقتی داشتم کمدمو تمیز میکردم یه کارت پیدا کردم مربوط به دوران دبستان آزمون سمپاد..  هم کارت ورود به جلسه هم نتیجه اش


اون روزو یادمه مریض بودم تب داشتم..  بابام منو برد،  فکرنمیکنم اصلا بابا و مامان میدونستن که این آزمون چی هست ..  خودمم نمیدونستم امروز متوجه شدم،  قبلا فکر میکردم آزمون ورودی یه مدرسه بوده

با یه نتیجه افتضاحی رد شدم


یه چیز دیگه هم یادم میاد..  اول دبستان بودم و یه بچه کاملا بی دست و پا..  همکلاسیم جامدادیمو برداشته بود،  جامدادیمو خیلی دوست  داشتم،  وقتی دیدم جامدادیم تو کیفشه زدم زیر گریه،  هر چی ازم می پرسیدن چی شده جواب نمیدادمو فقط گریه میکردم 


الانشم همونم هیچ فرقی نکردم،  الان این چه ربطی داشت نمیدونم



این سوال کردنای آدما تموم نمیشه ها!  تا وقتی بچه ای هی میپرسن کلاس چندمی؟  چند سالته؟  چه رشته ای میخوای بری؟  همینطور که بزرگ میشی هی ادامه پیدا میکنه...  کنکور قبول شدی؟  رتبت چند شد..  سراسری یا آزاد؟  درست تموم شد؟  فوق شرکت نمیکنی؟  سر کار نمیری؟  نمیخوای شوهر کنی؟  دکتری شرکت نمیکنی؟