دیدید بعضی از حرکتها و حرفها تو ذهن آدم ثبت میشه؟؟
یه پسری هست تو شرکتمون که من گهگاهی تو تایم ناهار میبینمش، کارش برنامه نویسیه.. من قبلا هیچ ذهنیتی نسبت به برنامه نویسا نداشتم یه مدلی اند یه جور خاص نمیدونم شاید حداقل این چند موردی که من بهش برخوردم اینطوری بودن.. بگذریم چند باری که با این آقا سر میز ناهار بودم صحبتش با دوستاش توجهمو جلب کرد و از اون به بعد برام شده یه شخصیت جذاب. در مورد مسائل اقتصادی و سرمایه گذاری صحبت میکنه بیشتر ولی یه طور خاصه! نمیدونم چطور توصیف کنم.. خیلی راحته ولی عمیقه!
امروز باز اتفاقی سر ناهار سر میزی نشستم که اونم بود.. به دوستش نوشابه تعارف کرد.. دوستش بهش گفت نوشابه نخور یه کلیپ هست تو اینستا برات میفرستم ببینی دیگه نوشابه نمیخوری!
اونم برگشت گفت اینا همش چرت و پرت دکتراست.. سیگار نکش مشروب نخور.. نوشابه نخور..
بعد یه جور خاص و جدی زل زد به دوستش و با انگشت اشاره چند بار زد به سرش گفت همه چی اینجاست!
من کسی رو میشناسم که با آب مست کرده چون فکر نمیکرده اون آب باشه!
همه اینا رو گفتم که بگم این حرکتش و این جملش ثبت شد تو ذهنم و از اون موقع صدبار اومده جلوی چشمم
شاید به خاطر اینه که تازه کتاب ذهن شما دوست شما نیست رو تموم کردم و حرفای این پسره هم دقیقا عین اون کتاب بود و مثل تمام اتفاقایی که تو این چند روز برام افتاده.. از وقتی سعی کردم تو ذهنم حالم خوب باشه خیلی بهترم..
پ.ن. تئاترم رفتیم و متاسفانه یکی از بچه های شرکت هم ما رو دید! من بودم سرپرست بود و دوست سرپرست که این دوست سرپرست مذکرند که قبلا هم تو شرکت ما کار میکردند و الان هم فقط دوست معمولی هستند که چون خیلی تئاتری اند من و سرپرست تمام تئاتر ها رو با ایشون میریم!
حالا باید دید پشت سرمون چی میگن دیگه از فردا :/
خودم باورم نمیشه!
وقتی دیشب نوشتم من باید حالم خوب بشه خودمم سر سوزنی به چیزی که می نوشتم اعتقاد نداشتم!
ولی الان حالم خوبه اون حس غم که خرخره ام رو گرفته بود دست از سرم برداشته
البته تا امروز ظهرم داغون بودم! هی که میگذشت ثانیه به ثانیه کارای عقب مونده و جدید رو سرم تلمبار میشد، استرس گرفته بودم عصبی بودم و حرف زدن ادما میرفت رو مخم، پشت میز همش به خودم میگفتم کاش میشد برم خونه پیش مامان :(
و طبق معمول قیافم آویزون شد...
سر ناهار هم همین شکلی بودم تا سرپرست رسید، غذا از بیرون سفارش داده بود و دیرتر از بقیه اومد ناهار.. یه نگاهی به من کرد گفت چرا قیافت اینطوریه...گفتم چطوریه؟ خوبم.. بعد لبخند زدم گفتم خوبه اینطوری؟ گفت ای بهتر شد.. بعد انگار یه چیزی تو مغزم تکون خورد! یکی از بچه ها همون موقع پرسید مسافرت چطور بود؟ منم شروع کردم به تعریف کردن از هوا از خودم از عروس جان که اولین مسافرتی بود که میرفتم باهاش و از سختی های سفر به خاطر بارداری عروس جان و .. کم کم حالم عوض شد
دیگه سعی کردم فقط برم توی کارم و به هیچی فکر نکنم..
الانم حالم خوبه!
دقیقا این شکلی :)
الان تنها چیزی که میتونه دوباره بهمم بریزه اینه که خبری از دوماد استرالیایی بشه! :/
فردا میخوایم بریم تئاتر با سرپرست :)
خدا کنه حالم خووب بمونه .
خوب اول لازم بود یه نگاه بندازم ببینم تا کجا گفتم.. حافظه ندارم دیگه.
عصر چهارشنبه بود که به سرپرست جان گفتم دیگه نمیخوام بیام سرکار.. گفتم حالم خوب نیست و نمیدونم چمه.. گفت برو دو روز مرخصی استراحت کن، حالت خوب بشه و برگرد..
این دو روز رو به پیشنهاد مادر رفتیم رشت. خونه اقوام مادری. خوب بود حالم خیلی.. توی اون جمع توی اون ادمها خیلی حس خوبی داشتم.. خواب راحت شبانه.. بی استرس، بی بداخلاقی...
امروز برگشتیم، دوباره استرس برگشت دوباره همون آش همون کاسه.
حالا فردا باید حالم خوب باشه حتا اگه حالم خوب نیست! :)
یادش به خیر، اون اوایل که میرفتم سر کار از شب قبل لباسامو آماده میکردم، اطو میزدم، کفشمو واکس میزدم..
الان ده دقیقه قبل از اینکه سرویس بیاد از خواب بیدار میشم و هر چی جلو دستم باشه میپوشم.. :)) کتونی سبز با لباس فرم آبی کاربنی و مقنعه مشکی نپوشیدم در این حد ضایع ولی دور نیست اون روز :/
میترسم انقدر ناشکری کنم که همین چندرغاز یا قاز (نمیدونم کدوم درسته) رو از دست بدم و بمونم کنج خونه.
باید حالم خوب بشه.. باید!
فکم داره از درد منفجر میشه، دلم میخواد به خودم بپیچم اما فضای کم صندلی مترو این اجازه رو بهم نمیده. همش به این فکر میکنم که انقدر مسکن خوردم تو ادوار زندگیم که تحمل درد رو ندارم و آستانه تحمل دردم به شدت اومده پایین وگرنه چرا باید یه دندون درست کردن انقدر درد داشته باشه :(
》امروز عصر نشسته بودم و منتظر دکتر بودم کنارم روی یونیت بغلی خانمی از درد اشک میریخت و حالش بد بود.. من با دیدن اون خانم چنان اب دهنمو قورت دادم که خودم خندم گرفته بود :)) 》
گریه کردم چشمام درد میکنه، البته نه از درد از بی معرفتی بعضی از آدما، گاهی احمق فرض میشی و این گندترین حس دنیاست.
کاش میشد چند روزی از این دنیا و این زندگی و ادمهاش مرخصی گرفت.
یه لباس بافتنی پوشیدم یه جلیقه روش، روی اون یه مانتو و روی مانتو یه سویشرت تو کرک دار.
سرمم یه کلاه بافتنی بزرگه و یه شلوار لی چسبونم هم پوشیدم.
ساعت ۷ شب دارم از سر کار برمیگردم خونه، سوار مترو میشم خوب طبق معمول جایی برای نشستن نیست سریع میرم کنج دیوار و آهنگ بعدی پلی میکنم و صدای موزیک رو بلند بلند.
نمیدونم به کجا دارم نگاه میکنم حتا نمیدونم به چی دارم فکر میکنم... فقط حس گرمای زیاد دارم.. و یهو پهلوم درد میگیره، ارنج یکی رفته تو پهلوم، به خودم میام... این همه آدم کجا بودن؟ کی سوار شدن.. کلاه کاپشن کرک داره یکی دیگه داره میره تو حلقم، نمیتونم تکون بخورم دارم خفه میشم! یکی پاشو گذاشته رو پام بر هم نمیداره! یعنی نمیفهمه پاش رو زمین نیست؟؟ شدت فشار داره لهم میکنه ..
حالم از گرما بد شده... با خودم هی تکرار میکنم تو اینجا چی کار میکنی؟
پ.ن.۱ من واقعا به نور آفتاب احتیاج دارم! حالم اصلا خوش نیست.