خسته شدم چرا نمیرن؟
جشن تعیین جنسیت هم انجام شد... مهمونا اومدن تا ساعت ده منتظر بودیم دوست عروسمون با بادکنکی که توش با کاغذای رنگی پر شده بیاد و در حرکتی نمادین پدر و مادر بچه بادکنک رو بترکونن اگه داخلش کاغذ صورتی بود بچه دختره و اگه آبی بود بچه پسره، سونوگرافی فقط جنسیت رو به دوست عروسمون گفته بود و هیچ کس خبر نداشت... اما چه اتفاقی افتاد؟ ساعت ده شد دوست عروسمون اومد در حال سلام علیک بود که بادکنک خورد به لوستر و ترکید :))) کل اون حرکت نمادین و اینا و ذوق و سورپرایز پدر و مادر کور شد
داخل بادکنک کاغذای صورتی بود.. این یعنی برادرزادهام دختره.
اسمش انتخاب کرده بودن از قبل، سوفیا.
فکر کنم خیلی زشته که من الان تو اتاقم و مهمونا بیرون.. ساعت یکه خوابم میاد ..
تمام فرشها رو جمع کردیم، وسایل اضافی رو هم همین طور.. خونه کم کم داره آماده مهمونی فردا شب میشه.
تا حالا داداشمو انقدر اقتصادی ندیده بودم. اگه قرار بود آبمیوه بخریم تمامی برندها رو نگاه میکرد ببینه کدوم به صرفه تره... وقتی ازدواج نکرده بود از این اخلاقا نداشت و هر موقع با هم بیرون میرفتیم دست میزاشت روی گرون ترین ها..
وقتی امشب بهش نگاه میکردم یک مرد جاافتاده میدیدم. چقدر تغییر کرده! موهای کم پشت که تارهای سفید توش مشخصه، ته ریش و چشمانی آروم... وقتی بسته های قارچ رو سر جاش گذاشت و از خیر سوسیس ها گذشت سعی کردم بفهمم الان داره به چی فکر میکنه.. به زنش که حداکثر شاید تا دو ماه دیگه بتونه بره سرکار.. به بچه ای که به خانواده اضافه میشه.. به شب کاری هایی که احتمالا بیشتر میشه.. به کنار اومدن با دل زنش برای گرفتن جشن تعیین جنسیت! به هزار تا خرج و هزینه دیگه.
پن: امروز با یکی از همکارام رفتم برای برادرزاده نادیدم کادو بخرم.. نتونستم! گرون بود به بودجه من نمیرسید... دوست عزیزم لطف کرد و بعدازظهر از طرف من کادو خرید.. این ماه ممکنه به خاطر قطعی اینترنت و کاهش شدید درآمد شرکت حقوق ها رو با تاخیر بدن باید مراقب باشم بی پول نشم :(
یکی از عکسای خوبتو بده، پسره دکترا داره، استرالیاست، ۳۵ سالشه.. وضعشون خیلی خوبه. خانوادش میبینن عکسو اول..
احساس حقارت میکنم.. نگاه میکنم تو چشماس اضطراب و نگرانی رو میتونم ببینم بلاخره مادره دیگه نگران دختر ۳۰ سالش.. سرکارم از شدت دندون درد حال حرف زدن ندارم.. بابا زنگ میزنه میگه میخواستم حالتو بپرسم میگم خوبم درد دارم مکالمون ۳۰ ثانیه طول نمیکشه.. دوباره زنگ میزنه.. مامانت بهت گفت؟ جواب میدم اره.. کدوم عکستو بدم؟ دیگه هیچ حسی ندارم سعی میکنم درک کنم.. با بی تفاوتی جواب میدم فعلا که اینترنت قطعه.. ای دی اینستامو بده.. هر چی دلشون میخواد برن نگاه کنن.. پایان مکالمه.
کاش هیچ وقت اینترنت وصل نشه، حتا اگه مجبور بشم کل هزینه دندونپزشکیمو به خاطر قطعی اینترنت و نتونستن گرفتن استعلام آزاد حساب کنم.
میدونی چی دلم میخواد.. دلم میخواد مثل پرنده ها کوچ کنم به یه ناحیه گرمسیری.
سرم داره از درد ذوق ذوق میکنه فکر کنم همه مسکنا جذب دندونم شده و به سرم چیزی نرسیده. صدای بارون میاد.. خواب از چشمام رفته.
بیدارم از دندون درد.. درد وحشتناکی کل فکم گرفته، دلم میخواد گریه کنم. فکر کردم اگه برم دندونپزشکی خوب میشه اما بدتر شد، به خاطر قطعی اینترنت دندونپزشکی نتونست استعلام بگیره و گفت باید هزینه رو آزاد پرداخت کنی! پول نداشتم فقط به اندازه ای داشتم که روی دندون رو باز کنه بعد تخلیه و پانسمان... گفت این خیلی ملتهب شده حتما مسکن بخور درد میگیره اگه بی حسیش بره و حالا دو نصفه شبه و بی حسیش رفته.
تعجب کردم اینجا وصله.. نداشتن اینترنت منو با خلا مواجه کرده... خوشحالم که حداقل اینجا هست.
برای کار هم قید پیشرفت و افزایش حقوق رو زدم، رفتم گفتم من نمیتونم این کارو انجام بدم و خلاص! قراره بدن به یکی دیگه.
اخر هفته جشن تعیین جنسیت داریم! گفته بودم دارم عمه میشم؟ اولش با خودم فکر میکردم آخه چه مسخره بازیه، جشن تعیین جنسیت! بعد به این نتیجه رسیدم که جمع شدن آدما برای شادی کردن ایرادی نمیتونه داشته باشه اونم وقتی داره در ساده ترین حالت هم برگزار میشه... ولی باز هم مسخرست!
هوای ابری منو افسرده میکنه، با احترام به اونا که عاشق پاییز و زمستونن من متنفرم از این دو فصل! از هوای ابری از سرما.. دلم نور خورشید میخواد، دلم اردیبهشت میخواد..
کیسه آب گرم و اون ۸۰۰ میلی استامینوفن و بروفن داره کار خودشو میکنه.. دردم اروم تر شده.. کاش فردا تعطیل بود.
بعضی موقع ها همه چی به نظرم مسخره میاد.
الان که این شانسو داشتم که ببینم پشت پرده زندگی بعضی آدمها رو، اونایی که ویترین زندگیشون خیلی قشنگه و کوچکترین توجهشون بهتون قند تو دلت آب میکنه.
میبینی ته تهش هیچی نیست. چقدر عمرم صرف اینجور آدما شده، به دست آوردن توجهشون :/
الان راحتم دیگه فکر نمیکنم به این چیزها.
همه چیز برام عوض شده میدونی ولی من باطنن همونم.. همین باعث شده همش استرس داشته باشم
شبا نتونم راحت بخوابم.. توی کار چیزهایی رو قبول کردم که مصداق لقمه گنده تر از دهن بوده و بس.. این استرس لعنتی ولم نمیکنه
متاسفانه برای سلامتیم هم خوب نیست
اینجا تنها کنج دنیاست که راحتم که میتونم خودم باشم که بزنم هر حرفی که تو دلمه.
چی میشه تهش؟ باید چی کار کنم؟ برم بگم این کاری که به من سپرتید خارج از توانایی هامه؟ پشیمون نمیشم بعدا؟؟ این عقب نشینی از ترس نیست؟ نمیدونم... دیگه هیچی نمیدونم.
مشخصه که اصلا دلم نمیخواد امشب صبح بشه؟.. این احساس من برای هر شبیه که فرداش میخوام برم سرکار.