سلام
گفتم سنت شکنی کنم و امروز که حال و احوالم حسابی کوک بود رو بنویسم
خوب احوال خوش ما از دیشب شروع شد با تماس یکی از فامیلهای نسبتا دور و رابطا نزدیک .. کلی با هم صحبت کردیم و خندیدیم ... بهم گفت روحیه ام و طرز صحبت کردنم خیلی خوب شده ببینید قبلا چه بودم من!!
امروز صبح هم با پدر و مادر عزیزم رفتیم مانتو خریدیم و شلوار و از این کفش گل گلیا که ملت میپوشن. انقده بدم میاد تو مانتو فروشی یا هر لباس فروشی دیگه ای این فروشنده ها میفتن دنبالت!! امروزم وقتی رفتیم توی مانتو فروشی ، فروشنده برگشت به من گفت آبجی جانم! یهو رگ غیرت پدر عزیزم بیرون زد به من اشاره کرد مانتو رو بزار سر جاش .. بعدشم شروع کرد بحث کردن با آقاهه اصلا فکر نمیکردم بابا انقدر حساس باشه
بعدشم رفتیم فرحزاد، زنگ زدیم بقیه خانواده هم به ما ملحق بشن اما طبق معمول داداش کوچیکه نیومد اما داداش بزرگه اومد .. خوش گذشت جاتون خالی
نکته جالبش قلیون کشیدن من بود ، خوب بابا اصلا دوست نداره من قلیون بکشم اما داداش بزرگه گفت باید بکشی وگرنه دیگه باهات نمیام بیرون ، بابا هم هیچی نگفت .. اولش کلی سرفه و این حرفا ولی بعدش دیگه هم خجالتم ریخت هم حرفه ای شدم ( کلا آب نمیبینم و گرنه شناگر ماهریم بــــــــــــــــــــــــــــــــله )
خلاف انتظارم نه سردرد گرفتم نه فشارم افتاد اما در کل کشیدن قلیون رو توصیه نمیکنم!
+ مقاله رو اصلاح کردم فرستادم براش، من مهربون تر از این حرفام که کار بد رو با کار بد جبران کنم [آیکون خود تحویل گیری]
یادمه پارسال همین موقع ها در به در دنبال اساتید بودم تا اشکالاتمو رفع کنم شکر خدا نه گوشیشونو جواب میدادن نه جواب ایمیل میدادن و هی منو پاس میدادن این ور اون ور! مستنداتشم توی همین وبلاگ موجوده
حالا اساتید گرام دنبال بنده هستند برای مقاله .. چی میگن این موقع ها؟ گهی پشت زین، گهی زین به پشت! بله اینجوریاست.
از سرکار اومدم و اول این کاری که کردم مانتو و مقنعه مو شستم بعدشم نوبت خودم بود حالا هم با یه بستنی نونی نشستم رو تختم و دارم اینجا مینویسم.
احساس سبکی و حال بهتری دارم. دوست داشتم اون بغضم حداقل تو یه مکان زیارتی شکسته بشه، اوج آرزوم حرم امام رضا بود که به حداقلشم نرسیدم. عیب نداره مهم اینه که حالم خوبه.
دیروز کلی گشتم تا تونستم مطب دکتری که چشمامو عمل کرده بود پیدا کنم، رفته نیاوران... یعنی خیلی خیلی دور.. ولی خوب چاره ای نیست باید برم. آخرین باری که رفتم اواسط دوران کارشناسی بود.
همیشه قبل از اینکه برم مطبش به این فکر میکنم اگه پیشنهاد عمل مجدد یا تزریق سم برای فلج کردن عضله رو بده چه تصمیمی میگیرم؟ از اون تصمیمای سخته... از اونا که انقدر باید آمادگی روحی داشته باشی که اگه نتیجه بد شد بتونی بپذیری.
همیشه به این فکر میکنم اون موقع توی سیزده سالگی چقدر شرایطم بد بوده که با تمام وجود عمل رو پذیرفتم و حتی یک لحظه به اینکه نتیجه چی میشه فکر نکردم ولی الان فرق میکنه وضعیتم اونقدا هم بد نیست... بهتره بزارم وقتی دکتر پیشنهاد داد بهش فکر کنم.. دکترمم مثل خودم پیر شده دیگه حتما کمتر ریسک میکنه.
امروز همکارم داشت درباره چپ بودن چشم یکی از نماینده های شهرها صحبت میکرد.. دیگه خیلی وقته که ناراحت نمیشم، میدونم اگه میدونست منم قبلا به صورت آشکار و الان خدا رو شکر به صورت مخفی این مشکل رو دارم، جلوی من دربارش حرف نمیزد.. ولی حرفش منطقی بود،میگفت نمیدونم به کدوم چشمش باید نگاه کنم. ارتباط چشمی توی افراد مبتلا به انحراف خیلی سخته.. عادتی که هنوزم برای من مونده اینه که وقتی با یکی حرف میزنم همش سرم پایینه و نمیتونم ارتباط چشمی برقرار کنم.
بستنیم آب شد.. برم بخورمش
دیشب اشکام بند نمیومد.. مثل سدی که شکسته بشه مثل سیل امامزاده داوود.. نتونستم خوب بخوابم سردرد و چشم درد و یک بارم ساق پام تو خواب گرفت که دردش وحشتناک بود تا الانم ول نکرده.. پنج بود دیگه کامل بیدار شدم، احساس کردم چشمام باز نمیشه رفتم جلوی آینه... دو پلکام انقدر ورم کرده بود که به هم رسیده بود.. قیافم خیلی بد شده بود..
اومدم برم دستشویی که آبی به دست و روم بزنم هر کاری کردم در باز نشد.. خیلی تلاش کردم اما نشد مجبور شدم در بزنم.. برادر از خواب بیدار شد و کلید درو از زیر در براش فرستادم اونم درو باز کرد قبلش سریع موهامو ریختم تو صورتم تا چشمامو نبینه... ندید و کلی غر زد که از خواب بیدارش کردم.
کلی توی ذهنم بهانه درست کردم برای ورم چشمام تا اگه کسی پرسید بگم
اما
اما هیچ کس نپرسید، برای کسی مهم نبود... جالب اینجاست که حتی خانواده خودم متوجه نشدن.. حتی مسبب هم نفهمید من انقدر گریه کردم..
عصر ساعت پنج و نیم رسیدم دم در خونه.. حوصله تو رفتن نداشتم.. جایی هم برای رفتن نداشتم.. چند دقیقه ای گیج تو خیابون ایستادم و تصمیم گرفتم برم کتابفروشی نزدیک خونمون، گفتم شاید دیدن کتابا حالمو بهتر کنه... یه کتاب فروشی بزرگ پر از کتاب.. نیم ساعتی اون تو بودم و چند دقیقه ای وقتمو با خرید خودکار تلف کردم.. اومدم بیرون... حالا باید کجا میرفتم؟
یهو یاد منشی های کلاس زبانی افتادم که پارسال میرفتم.. گفتم میرم پیششون اگه شناختن که شناختن اگه نه که برمیگردم..
فقط یکیشون بود سریع شناختم و کلی با هم حرف زدیم وفتی برگشتم خونه ساعت هفت بود..
بازم کسی متوجه دو ساعت تاخیر من نشد.
% دیروز دوستم که قبلا تعریف کردم که همسر یک روحانی شده پیامک داد و احوالمو پرسید.. گفت برای ماه رمضان رفته بودن یک روستا برای تبلیغ.. برام آرزو کرد شوهری نصیبم بشه که قدم به قدم منو به خدا نزدیک کنه... به دلم نچسبید..
%% اون گروه که ازش اومده بودم بیرون دوباره عضوم کردن! واقعا یه مشت چرندیات تو این گروهها فرستاده میشه
%%% بعد ماه رمضان جایی از بدنم نمونده که درد نگرفته باشه.. حالا حرف روحانی مسجدو کاملا درک میکنم که میگفت بعد ماه رمضان فرق اونایی که روزه گرفتن و نگرفتن مشخص میشه..
و الان مشخص شده من همش مریض اونا سالم! این بود فرقش
به ولله اگه میتونستم سی ثانیه هم توی این خونه نمیموندم
به خدا انصاف نیست من خودم حالم خرابه... یک هفتس نمیتونم غذا بخورم، روحیم داغونه، بعد به جایی که مرحم باشی بپرسی چته، تیکه بندازی، متلک بندازی، هی بیای به من گیر بدی که چی خودت روز خوبی نداشتی... خوب به من چه!
به خدا اگه همه مردا مثل تو هستن من.... میخورم شوهر کنم
انصافه من با این وضع چشمام الان انقدر گریه کنم...
حیف حیف که توی این دنیا سهم من یکی فقط تنهایی بوده