مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

دلداری 2

خوب...  آها 


تنها اون جمله رو گفتم و اضافه کردم امیدوارم زودتر کار پیدا کنی.  چیز بیشتری نمیتونستم بگم و تنها کاری که میتونستم بکنم گوش دادن به حرفاش بود.  خیلی وضعیت بدی داره معمولا عروسا یه کمی ذوق و شوق عروسیشونو دارن اما دووستم اصلا ااینطور نبود و اسم جهیزیه که اومد یه غمی اومد تو صداش.  

کاش کاری میتونستم براش انجام بدم. 


======= 

امروز اولین حقوقمو گرفتم،  اولین حقوق زندگیم. داداش بزرگه صبح رفت شمال اگه تهران بود حتما باید بهش شام میدادم به جبران همه شبایی که به حساب اون رفتیم بیرون .

 خوشم میاد از افرادی که دارن میمیرن بفهمن من چقد حقوق میگیرم...  تا حالا پیداشون نبودا الان یهو یادشون افتاد جویای احوال باشن.  بگو آخه به شما ها چه..  مگه من تا حالا حقوق کسی رو پرسیدم.  


۲ قرار بود یه مدت اینجا نباشم،  گاهی نوشتن و گاهی ننوشتن به رو به راه شدن حالت کمک میکنه....  الانم فکر کنم نوشتن بهتر باشه فقط یه تذکر...  من اینجا برای خودم مینوسم که کمی خالی شم از حرفایی که تو سرمه،  کسی رو مجبور به خوندن اینجا نکردم تا به حال... 

 

۳ یه اخلاقی سرپرست من در محیط کار داره که من عاشق این اخلاقشم..  عین کوه پشتته و روت تعصب داره،  خیلی حال میکنم


۴ دنبال دکتر میگردم برای اون یکی مشکلم،  دکتر قبلی که تشخیصش اصلا خوب نبود،  داروم اواخرشه. 

باید زیر نظر متخصص باشم جمله ای بود که دکتر دیروزی گفت و ادامه داد من نمیتونم در این مورد اظهارنظر کنم...  


۵ یادش به خیر،  پارسال نزدیکای اردیبهشت یه دوست اینجا داشتم که اولین دوستمم بود به اسم میم تنها...  هنوز تو پیوندهام هست،  یهویی بی خداحافظی رفت... چقدر با هم پیش بینی های هواشناسی رو مسخره می کردیم، 

  هواشناسی چند روز پیش میگه ساعت ۵ طوفان میاد و دریغ از یک باد!  اونایی که باید پیش بینی کنه نمیکنه..  هنوز صدای مجری اخبار شب قبل از اینکه بریم امامزاده داوود رو یادمه،  رگبار پراکنده!! 


۶ دو هفتس داوری مقاله ام اومده ولی حال اصلاحشو ندارم،  اصلا به چه درد میخوره دیگه؟  من بشینم اصلاح کنم و وقت بزارم دو نفر دیگه که کوچکترین زحمتی نکشیدند استفاده کنند،  بیخیال بابا


۷ گفتم با یکی دعوام شد تو تلگرام!  بعدش همش درگیر بودم چرا دو جمله آبدار و تیغ دار بهش نگفتم حالم جا بیاد،  خیلی اعصابم خورد بود سر این موضوع تا اینکه این متنی که قبلا  از یکی از وبلاگا کپی کرده بودم تو گوشیم برای روز مبادا به دادم رسید که میزارم ادامه مطلب



بازم حرف داشتما اما خوب بسه برای الان...  


  ادامه مطلب ...

دلداری

امروز رفتم دکتر...  دقیقا عین دفعه پیش تنها فرقش این بود که چون وقت گرفته بودم لازم نبود سه ساعت منتظر بمونم و فقط یک نفر جلوتر از من بود،  اما منتظر همون یک نفر هم بودن کلی به من استرس وارد کرد و هی سعی میکردم خودمو آروم کنم،  تا نوبتم شد...  پرونده رو بلند بلند خوندو و انگار سه سال زندگی منو مرور کرد.. چقدر زوود گذشت

بقیشم دیگه همون دفعه پیشیاست که نوشتم،  بلند شو!  بر گرد،  حال عمومیت چطوره؟ چاق شدی!  دستمو گرفتو!!!  نبضو...  اکی داد گفت بلند شو برو...  یکی از قرصا رو گذاشت به عهده خودم که هر جور دلم میخواد کمش کنم اما گفت نه یهو به قلبت فشار میاد..  اون یکی قرص رو هم از روزی دو تا رسوند به روزی نیم قرص تا دو ماهه دیگه که برمو اگه خدا بخواد قطعش کنه.  همین

ولی واقعا باید بشینم بررسی کنم چرا من انقدر از این دکتر میترسم من خیلی دکترای مختلف میرم و کار خیلی روتین و عادی برای من حساب میشه اما امان از روزی که میخوام برم پیش این..  اصلا بداخلاق نیست، خیلی خوب توضیح میده تازه فامیل زن عمومه ( البته خودش نمیدونه که فامیلیم)،  میدونم که ته ته کاری هم که قرار برام بکنه دادن دو تا قرصه...  نه میمیرم نه جراحی...  حالا چرا اینطوری میشم خدا عالمه...  شاید شیوه معاینه اش باشه که من اصلا دوست ندارم اما خوب چاره ای هم نیست باید وضعیت بزرگی غده رو بررسی کنه. 



بگذریم ان شاءالله همه تن سلامت داشته باشن


دیروز زنگ زدم به یکی از دوستام که خیلی وقته تو محیط مجازی پیداش نبود،  حدس میزدم مشکلی داره و دلش گرفته از جمع...  حدسمم درست بود، شهریور ازدواج میکنه اما نه خودش و نه شوهرش کار ندارن با اینکه فوق لیسانس هستن. بقیه هم به جای دلداری فقط نیشو کنایه میزنن یا حقوق و شوهراشونو میزن تو سر این. .. میگفت خدا منو نمیبینه..  بهش گفتم آخه ما کسی رو داریم جز خودش؟ 




بقیش باشه واسه بعد...  صبح باید برم سر کار




بلا

نمیدونم این چندمین بار هستش که از گروه بچه های دانشگاه میام بیروون..  هر دفعه ام دعوام میشه...  چون نمیتونم ساکت بشینم هر چرتیو توی این گروه ها نشر بدن...  با اینکه آخرش تنهاییه اما پیش خدای خودم مسئول نیستم و وجدانم راحته 



ظهر به پیشنهاد من رفتیم امامزاده داوود،  وضع مکانی و بهداشتی امامزاده واقعا خرابه...  بهش نمیگفت جای زیارتی فقط سیاحتی...  موقع برگشت هم طوفان شد و به قول مامان بلا نازل شد کوه ریزش کرد.  جلوی چشمامون ماشینا زیر سنگا له میشدن هیچ کس کاری از دستش بر نمیومد همه نگاه میکردن...  شاید بعدا تعریف کردم چی تو امامزاده دیدم..  



دیروز صبحم رفتیم مصلا نماز عید... 



حوصله بیشتر تعریف کردنو ندارم...  یعنی حالی برام نمونده...  شاید یه مدت طولانی نباشم...  خیلی دلخورم.. 


انتخاب

دیشب بعد مدت ها رفتیم رستوران شام.  یادم نمیاد آخرین باری که با خانواده رفتیم بیرون کی بوده ولی امروز که سر حالتر بودم میدونستم تاثیر دیشبه.  

آدم تو زندگیش همش درگیر انتخابه،  بعضی تصمیمات کل زندگیتو دگرگون میکنه و بعضی ها خیلی سادس که اصلا درگیرش نمیشی ولی تاثیر خودشو داره.  انگار همین دیروز بود که عزا گرفته بودم ماه رمضون رو چی کار کنم؟  و الان آخرین پنج شنبه ماه مبارکه..  بگذریم که من هنوزم آدم نشد و این فرصتم از دست رفت انقدر درگیر فضای جدید زندگیم شدم که نفهمیدم چطور ماه رمضان تموم شد؟  نه دعایی نه نمازی... 

امروز که داشتم صورت مغایرت فاکتورها رو درمیاوردم با اولبن چالش کاریم مواجه شدم جاببکه انگار رو لبه پرتگاه جهنم حرکت میکنی.  بهم گفتن صورت مغایرت دربیار اگه جایی به ضرر ما اشتباهی در فاکتورهاست باید اصلاح بشه اما اگه این اشتباه به ماضرری نمیرسونه و متوجه طرف مقابله به ما ربطی نداره...  الان وظیفه من چیه؟  از صبح درگیرم یعنی الان این لقمه حرووم حساب میشه؟  

بعد شرکت مامان زنگ زد و گفت برای نماز میره مسجد و منم اگه دوست دارم برم پیشش.  منم رفتم این دفعه سرویس از جلوی در مسجد رد شد. وضو گرفتم منتطر نماز بودم که دیدم یه خانم مسنی اومد جلوی مامان نشست و هی برمیگشت و با مامان پچ پچ میکرد،  خسته تر از اونی بودم که بخوام کنجکاوی کنم بیخیال تشستم سر جام ولی یه حدسایی میزدم.  نماز عصر که تموم شد مامان برگشت گفت این خانومه شماره خونه رو میخواد برای خواستگاری..  یه پسر سی ساله که لیسانسشو گرفته داره ارشد میخونه و اهل نمازم هست..  حدسم درست بود اما بازم جا خوردم،  بی معطلی گفتم نه..  مامان گفت چرا آخه؟  منم نه رو محکم تر تکرار کردم..  ترس با حیای دخترونم قاطی شده بود.  گفتم اینجا گرمه من میرم اونور.  خانومه سمج تر از این حرفا بود نمیدونم این همه دختر اونجا بود چرا گیر داده بود به من.  از دور میدیدم که هی با مامان صحبت میکنه و مامان برمیگشت به من نگاه میکرد.  

موقع برگشت خونه مامان هی غرغر میکرد که چرا گفتم نه..  جوابی نداشتم سوالی بود که خودمم هی از خودم میپرسیدم.  وقتی رسیدم خونه موقع لباس عوض کردن،  دو تا کلید واژه از تو ذهنم رد شد دو تا نشونه قدیمی که خیلی وقت بود خاک میخورد تو ذهنم...  مسجد، خرما.  انگار برق گرفته بود منو.  رسیدیم خونه مامان دوباره شروع کرد..  انگار که لج کرده باشم گفتم دیگه مسجد نمیام..  


خدایا چرا بهو همه چی قاطی میشه؟  


§§§§  آقا من پارسال زبونم لال بشه الهی برگشتم حرفی زدم که توی این وبلاگم ثبت شده.  من غلط کردم.  اشتباه کردم.  در اشتیاق زیارتتان میسوزم..     


لایق وصل تو که من نیستم،  دور مران از درو راهم بده.. 

منتقد

امروز که جواب آزمایشو گرفتم تازه دوزاریم افتاد چرا اون روز دکتر دست منو گرفت!  البته اگه لطف میکرد و میپرسید آیا در کف دست خود احساس داغی میکنی من خودم جواب مثبت میدادم و لازم به اون کار نبود..  

ذهنم منفی باف شده.. دلخوشیهام آبکی 

دلیل دارم برای این حرفم.  وقتی نزدیکای افطار از خواب بیدار شدم دیدم یه کیف پول روی میزمه که عکس منم توشه..  دلم قنج رفت و با خودم گفتم بلاخره مامان عکس منم گذاشت تو کیف پولش.  یه لبخندم اومد رو لبم از اون لبخند ته دلیا.  بعد یه کم فکر کردم این عکسمو از کجا آورده؟  و بیخیال رفتم برای افطار.  دو ساعت بعد اومدم قرصمو بخورم دوباره چشمم افتاد به کیف پول یه خورده دقیقتر نگاهش کردم دیدم ااا این که کیف پول خودمه!  چرا رو میز دل و رودش بیرونه، بعد بهو یه احساس بد و این فکر که کار کار داداش کوچیکس اومده پول برداشته.  چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که یهو یادم افتاد خودم وقتی اومدم خونه کیف پولمو درآوردم تا ازتوش کارت دکتر رو بردارم. 

قضیه دکتر و کیف پول نشون داد چقدر من راحت در مورد دیگران قضاوت میکنم،  چقدر الکی تهمت میزنم!  البته نشونه های آلزایمر هم بود توی این قضیه. 

خوبه آدم هر چند وقت یکبار فکر کنه به رفتاراش،  به فکراش به تصمیماتش.  


=====================

1دلم یه غیر منتظره خوب میخواد..  کجا باید برم دنبالش؟  


2فکر نمیکنم فردای با توافق هسته ای به حالم توفیری داشته باشه


3 چقدر بلاگ اسکای خوب شده اینطوری،  برای من نوشتن با موبایل خیلی راحت تر شده

4 جواب آزمایش خدا رو شکر خوب بود اما کلسترول خونم بالاتر از حد مجاز بود. .  البته باز هم نظر دکتر مهمه

5 این چند روز آخر ماه مبارک داره به شدت به من سخت میگذره معمولا آخرش باید راحت تر باشه اما نمیدونم چرا اینطوریه فکر کنم خدا اون گندمی رو که اول ماه مبارک میزاره تو دل بنده هاش زودتر از من پس گرفته . 

6 دقت کردید من چقدر میام اینجا شروع میکنم به غرغر. .  ولی بلاخره این حرفاییه که باید یه جا بگم!