جوهر تایپ دیروزم خشک نشده بود که از شرکت برای مصاحبه دوم تماس گرفتند. برای امروز ساعت 9:30.
استرس نداشتم همه چیو سپردم به خدا، اول رفتم ساختمون شماره 1 طبقه سوم و فرم مصاحبه عمومی رو پر کردم بعدم رفتم ساختمون آموزش برای امتحان اکسل و ورد و تایپ. اکثرا پسرا اومده بودن که من کسی رو ندیدم که تو همه نمره خوبی بگیره اما من اکسل و ورد رو از 100 ، 100 گرفتم نمره تایپ انگلیسی و فارسیمم از 90 به بالا شد. بعدش رفتم ساختمون شماره دو برای مصاحبه آخر.
از خودت بگو؟ نقاط قوتت چیه؟ چرا تغییر رشته دادی؟ چرا بیکاری؟ چه شناختی از شرکت ما داری و چرا فکر میکنی اینجا موفق میشی؟ خیلی از لحاظ جسمانی ناتوان به نظر میرسی به نظرت میتونی کار کنی؟
مصاحبه که تموم شد توی راه خونه زنگ زدم به دوستم عاطی که توی این شرکت کار میکنه و رزومه منو فرستاده بود گفت الان میپرسم ببینم قبول شدی یا نه؟ که پرسید گفتند قبوله برای حسابداری فروش تو قسمت مالی ، ساعت کار 8 تا 4 و نیم حقوق وزارت کار ( از 800 تومن کمتر ) .
حالا باید منتظر بمونم رسما بهم اطلاع بدن. مثلا الان من کار پیدا کردم خوشحالم! خیلی ناشکر شدم آخه چرا خوشحال نیستم؟؟
{مخاطب خودم} : مرضیه دو سال کار گیرت نیومد، هر جا رفتی نشد ... خدا رو شکر کن ، یه تجربه است. بعدشم فکر کن وجی داشته با عاطی صحبت میکرده گفته مرضیه بیکاره ، عاطی گفته هر موقع نیرو خواستن خبر میده ، بعد اتفاقا نیرو میخواستن به وجی میگه به تو بگه که رزومه بفرستی بعد شرکت بهت زنگ میزنه برای مصاحبه اول ، تو به خاطر عروسی دختر عمه جان نرفتی، بعد عروسی دوستت شد توی عروسی عاطی رو دیدی ، بیچاره دوباره پیگیری کرد باهات تماس گرفتن برای مصاحبه اول، هرکی هم که اومده برای مصاحبه دیدی خودت ، همه سابقه کار داشتن! تو رو الان فقط به خاطر اینکه نمراتت خوب بوده قبول کردن وگرنه اینجا هم ردت میکرد. میدونم خانواده استقبال نکردن، مسیرش دوره ، کارش زیاده و در حد لیسانسه ولی فکر کن به این دو سال، به لحظه لحظش ... قدر داشته هاتو بدون ، مطمئنم حکمتی توشه . با انرژی برو ، یادبگیر ، پیشرفت کن
=================================================
1) مامان امروز برمیگرده.
2) عدس پلو رو درست کردم خیلی خشک شد ، نمیدونم چرا هرچی به قیافش نگاه میکردم انگار یه چیزی کم داشت ... روغنم بهش زدما اما بازم خشک بود هم گوشتش هم برنجش ، برنجش انگار سفید بود یه جوری بود مزه خاصی هم نداشت. از کدبانوهای محترم تقاضای کمک دارم در این زمینه.
مامان چند روزی رفته خونه مادربزرگ ، شانس بزرگ اینه که داداش بزرگه هم رفته اصفهان. دیشب که از کار خونه خلاص شدم پناه آوردم به اتاقم که فقط این چند روز که بقیه نیستند میتونم توش تنها باشم و چقدر این تنهایی تو شب رو دوست دارم. مفاتیح گوشیمو باز کردم و به دنبال دعایی گشتم که مناسب حال آشفتم باشه پیدا نکردم رفتم سراغ صحیفه سجادیه باز چیزی که به دلم بچسبه نبود. همینجوری حرف زدنم نمیومد ، بیخیال دعا که شدم شروع کردم به خوندن وبلاگی که توی پیوندهای روزانه وبلاگم هست ، چهل هفته زیارت امام رضا ... دلم بیشتر گرفت ... توی تختم دراز کشیدم شروع کردم به فکر کردن به همه چی ، خیلی بد خوابم برد ، نماز صبحمم طبق معمول قضا شد
امروز با خودم گفتم نمیشه به این وضع به این شکل ادامه بدم ، فقط زنده بودن نه زندگی کردن حال هرکسی رو بد میکنه. باید برنامه ریزی داشت، هدف داشت ... واقعا هدف من از زندگی کردن چیه؟ اصلا هر روز صبح به چه علتی باید از رختخواب بیام بیرون؟ متاسفانه فعلا جوابی براش ندارم.
+ ناهار عدس پلو گذاشتم .. اولین بارمه که دارم درست میکنم ، امیدوارم خوب دربیاد.
++ از آخرین جاییکه رفتم مصاحبه هنوز خبری نشده و اگه امروزم خبری نشه فردا میرم کلاس اسم مینویسم!
+++ روزه داران عزیز ، التماس دعا
++++ باز هم عذر تقصیر به خاطر اینکه نمیتونم بهتون سر بزنم، میام میخونمتون اما نظر گذاشتن برای من شده مصیبت بسکه سرعت اینترنت پایینه. یا کد تصویری اشتباه میشه یا ثبت نمیشه یا یهو محو میشه !
سلام علیکم.
اول از خونه بگم که رسما اسباب کشی تموم شد ولی خوب اگه بگم اعصاب کشی بیراه نگفتم. فکر نکنم کسی مثل ما اسباب کشی کرده باشه. الانم هنوز هیچ کس رو به راه نیست و از صبح انرژی منفی تو خونه موج میزنه. خیلی خلاصه بخوام بگم اینکه مامان و دو تا داداشا اصلا این خونه رو دوست ندارند اما بابا عاشق این خونه است. منم که طبق معمول این وسطم و به سمت دو برادر و مادر متمایل تر. بابا هر کاری میکنه که ماها راضی باشیم اما فایده نداره. خونه کم جا که موبایل اصلا توش آنتن نمیده و اصلا نور نداره وقتی از خونه میری بیرون انگار از غار خارج شدی باید چشماتو جمع کنی تا نور اذیتت نکنه ، مسیرش به محل کار دو برادر به شدت دور و بد مسیره و شبی نیست که نیان و خونه و غر غر نکنن و حالا همه اینها قابل تحمل و شاید طبق مرور زمان بشه بهش عادت کرد اما سیستم گرمایش و سرمایش خونه کولر گازیه و پدر گرامی که هر لحظه در حال خاموش کردن برقاست نمیدونم چه فکری کرده که اینجا رو انتخاب کرده . تو گرما داریم خفه میشیم و وقتی هم که کولر روشنه خشک میشیم!!! نمیدونم اما الان همش این زمزمه ست که به بابا بگیم این خونه رو بفروشه اما کسی جرئت گفتنشو بهش نداره. نمیدونم چی میشه آخرش ...
دوم اینکه چند روز پیش رفتم سونو و اون کیست 4.5 سانتی شده 3.2 . ننتیجه رو بردم پیش دکتر زنان که گفت یعنی چی و چرا از بین نرفته باید بری لاپاراسکوپی کلی هم دوباره آزمایش نوشت!!! من هم دست از پا درازتر برگشتم خونه و فرداش با مامان رفتیم یه دکتر دیگه . دکتر برگشت به من گفت سواد داری دخترم؟؟ منم گفتم بله ! گفت سه سانتو بهم نشون بده منم نشون دادم و گفت به نظرت عقلانیه که برای یک کیست ساده که نه جامد و نه خونیه ما لاپاراسکوپی کنیم؟؟ گفتم نه .. گفت پس بفرمایید به سلامت. گفتم دردایی که دارم چی ؟ گفت اون به خاطر کیست نیست و یه مسکن داد که برای اون درد استفاده کنم . همین .فقط داشتم فکر میکردم که من از فروردین تا حالا 266 هزار تومن ناقابلو ریختم دور فقط به خاطر اینکه دکتر توانایی تشخیص نداشته! حالا جدا از استرسایی که تحمل کردم. الانم فقط میمونه این تیرویید که آزمایشش برای 20 تیر هستش. امیدوارم ختم به خیر بشه اینم.
سوم هم اینکه دارم درس میخونم برای امتحان ، شاید تونستم کار بیابم!
چهارم هم اینکه خیلی خیلی به دعاتون محتاجم. ان شاءالله اینترنتم درست بشه بتونم بیام بهتون سر بزنم.
سلام به همه دوستان گلم. اومدم سریع یه پست بزارمو برم ، هزار تا کار مونده ، اینترنت اینجا وحشتناکه ، صد رحمت به دیال آپ .. موبایل هم اصلا آنتن نمیده.
اسباب کشی واقعا سخت بود این دفعه، عکس دفعه پیش هیچ کس کمک نکرد. تمام بار به دوش من و مامان بود.
مامان واقعا خستس... آدم تو 30 متر جا باشه اما با دل خوش. همش دعوا و ناراحتی همراه با اسباب کشی حالی برام نذاشته . هیچ ذوق و شوقی برای خونه جدید نداریم هیچ کدووممون. بارها با بغض سر به سجده گذاشتم و هر بار فکر میکردم به گره کور رسیدم به لطف خدا باز شد. الانم میگذرونیم فقط .
دیروزم استاد راهنما زنگ زد و گفت مقاله چی شد؟؟؟ دلش خوشه به خدا!!!!
اوه اوه دیرم شد ، یه عالمه کار مونده ... به دعایتان سخت محتاجم
عذر منو به خاطر اینکه نمیتونم بهتون سر بزنم بپذیرید .
سلام. فقط میتونم بگم جنازم! له له... آخرین شبی که اینجا هستیم.. خونه خیلی خوبی بود. دلم برای پنجره هاش تنگ میشه.. برای اتاقم که ازش مسجد پیداست..
امیدوارم برای صاحب جدیدش خوش یمن باشه
Mmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm
پ. دنیا محل گذره، به چی دل بستی دختر؟ به پنجره؟ یاد خونه آخر باش!