دیشب رفتیم خونه عمم تا پس بازدید کنیم ( خاله بازی به تمام معناست این عید). خونه عزیز بابا (مادر بزرگ پدری) نزدیک خونه عمه است، دکتر برای مامان بالا رفتن حتی یک پله رو هم ممنوع کرده به همین خاطر وقتی خونه عمه بودیم بابا از من خواست تا بریم و یه سر به عزیز بزنیم و مامان همون جا خونه عمه موند آخه خونه عزیز پله زیاد داره. خوب کاملا مشخص بود که این کار اصلا به مذاق عزیز خوش نمیاد و از همون ابتدا که من و بابا رو دید یکی دوتا متلک انداخت ( اینا رو بابا تشخیص داد من یه خورده تو تشخیص تیکه و متلک خنگم) ولی دیگه طاقت نیاورد و خیلی خفیف آخر سر که میخواستیم بریم یه پیغام داد که برسونم به مامان! گفت به مامانت بگو من که تو رو دوست دارم راضی نبودم اینطور بشی... به بابا هم گفت تازه زنت میفهمه من چی میکشم.
مامان از اون روز تا حالا ده بار ازم خواسته که تعریف کنم چی گفته مادربزرگ، منم هر بار میگم کلی سراغتو گرفت و احوالتو پرسید همین. فقط جالب قیافه باباست که هر دفعه که من این جملاتو میگم کلی با ذوق و شوق تایید میکنه.
برای من سخت ترین کار دنیا، پنهان کردن چیزی از مامانه آخه عادتمه همه چیو برا مامان تعریف کنم ... اینا رو اینجا نوشتم تا خالی بشم نخوام برای مامان تعریف کنم.
============================
بعدا نوشت: وقتی مامان با گوش خودش میشنوه، دیگه نمیشه انکار کرد.. امان از دست این زبووون. با این زبون خیلی کارا میشه کرد، میشه چرخوندشو محبت و دوستی اضافه کرد، میشه تسبیح خدا رو گفت.. چه اصراریه که باهاش دل بشکنیم؟
با حال و هوای بهاری سلام میکنم به دوستای گلم.
شاید این پست طولانی بشه شایدم نه؛حال و هوای بهاری همینه دیگه؛ فعلام که اوضاع آفتابیست.
یه مورد جالب که توی این دید و بازدید ها برام پیش اومد ؛ این بود که همه آرزوی ازدواج داشتند برام! چند شب پیشم توی اتاقم نشسته بودم که متوجه صحبت های بابا و مامان شدم ؛ طوری صحبت میکردن که من نشنوم [ گوش من به گواه آقای شنوایی سنج کمی بیشتر از آدمهای عادی میشنوه!!!! مخصوصا گوش چپم!] ؛ صحبتشون در مورد صحبتهای بودار شوهر عمه در مورد من بود. بابا گفت اگه مرضیه رو بخوان برای حسین به یک شرط میدم. مامانم در جوابش گفت یعنی نظر خودش مهم نیست؟بابا هم گفت چرا اگه خودش بخواد. البته از صحبتاشون معلوم بود که روی حدس و گمان دارن صحبت میکنن
یه سوال برام پیش اومد بعد از این موضوع. من ۲۶ سال رو تموم کردم و وارد ۲۷ شدم ؛ یعنی انقدر ازدواجم دیر شده که بابا حاضره منو به یه شرط بده به حسین که یک بار ازدواج کرده ؟ شاید به خاطر مشکل چشمی که داشتم ( ۱۶ سالگی عمل کردم و الان در ظاهر مشکلی ندارم) ؟ بلاخره الان دخترای سالم هم موقعیت ازدواج براشون کمه چه برسه به من.
امروز دکتر رفیعی برنامه سمت خدا داشت میگفت دختر و پسرایی که شرایط ازدواج براشون فراهم نشده طبق کلام خدا باید تقوا پیشه کنند. به نظرم کار سختیه. خیلی ... یعنی جلوی غرایضتو بگیر؛ مواظب همه احساست که ۲۷ سال جمع شده تو قلبت و خرج کسی نشده باش که بیخودی هرز نره .. خدایا چیز سختی نخواستی ؟؟ سخته بابا ؛ من که معصوم نیستم انسانم انسان!
پ ۱: همین الان متوجه شدم که عسل خانوم( کاسکومون) لپ تاپ منو جویده!!!! الانم داشت میجویید که مچشو گرفتم ؛ بهش میگم نکن ؛ حالا قهر کرده !!
پ۲ : یه موردی بود تو پستای قبلی گفته بودم دوستم تو واتس .اپ جواب نداده و ادامه ماجرا.. نظرم برگشت . اون و همه کسایی مثل اون رو گذاشتم تو بلک لیست. الان راحت ترم و احساس بهتری دارم! دلم نمیخواد این موضوعات تو سال جدید باعث ناراحتیم بشه ؛ وقتی یه نفر فقط شما رو موقع سختی و مشکلات و درد دل کردنش میشناسه همون بهتر که نباشه اصلا.
پ۳: مشکل زانوی مامان هم امروز دکتر تشخیص ساییدگی زانو داد. بازم خدا رو شکر نخواست گچ بگیره یا جراحی کنه.
پ۴:داداش بزرگه هم رفت چین.
پ۵: ۲۰ ام اردیبهشت هم عروسی دختر عمم هست. این دختر عمه ۶ ماه از من کوچیکتره و عمم میگفت به تنگ بودم از دست خواستگاراش ؛ دختر عمم هم خوشگله هم خوش سرزبون ؛ خانواده ی مطرحی هم داره خوب معلومه براش سر و دست میشکنند. ان شاءالله خوشبخت بشه
سال نود و سه با تموم خوبی ها و بدیهاش تموم شد، امیدوارم سال نود و چهار برای همه سال خوب و پربرکت و پر از خبرهای مسرت بخش باشه.
یا علی
دلت را محکم تر اگر بتکانی،
تمام کینه هایت هم می ریزد!
و تمام آن غم های بزرگ،
و همه حسرت ها و آرزوهایت!
حالا آرام تر، آرام تر بتکان؛
تا خاطره هایت نیفتد!
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است؛
باید باشد، باید بماند...
نوشتن همون چند خط تا امروز طول کشید. ده بار خوندمش ، به نظرم بی مشکل می اومد. فرستادم. جونم به لبم رسید تا دید. اما جواب نداد . خودمو دلداری دادم: مهم اینه که دید. یک ساعتی گذشت جواب داد مثل همیشه محترمانه اما خبری از اصل کاری نبود . همین جواب کوتاه محترمانه آتیش عذاب وجدانمو بیشتر کرد. حسابمون رسید به قیامت ... حسابمون رسید به مو رو از ماست کشیدن. ترسیدم؟ خیلی! . حق الله نیست که خودم دلداری بدم به کرمش ،حق الناسه.
خدایا بهم فرصت جبران بده... بهم راه جبران رو نشون بده
=========================================
بعدا نوشت : به مامانم نشون میدم میگم ببین فلانی برام گل فرستاده! میگه خوبه دیگه بیکار شدی گیر میدی به پیر و پاتال ها! الان دقیقا باید بخندم یا گریه کنم؟
2. واقعا اخلاق بعضیا خنده داره، تا میفهمن کمی ناراحتی تا ته ماجرا رو در نیارن ول کن نیستن بعد که میفهمن قضیه چیه، راهشونو میکشن و میرن! خیالشون راحت میشه انگار!
3. مرگ حقه
1.امروز چهارشنبه آخر سال است. همیشه نگران برادران عزیز بودیم در این چهارشنبه سوزی، که خداروشکر برادر بزرگتر که خیلی وقته عاقل شده ، برادر کوچکتر هم که امسال به عاقل شدگان پیوسته. خدایی انفجارها خیلی کم شده، الان که دارم مینویسم هیچ خبری نیست . {الان شروع شد!! میدون جنگه انگار}
2.صبح دوباره جر و بحث داشتیم سر خونه. بعدشم رفتیم خونه رو دیدیمو ، قرار شد که یه قسمت پذیرایی برای انباری جدا بشه. ناهارم پیتزا خوردیم، خیلی جالب نبود اما نسبت به پولش خوب بود.
3.قرار شد دو خط پیام تشکر آمیزو حلالیت بنویسم ، از صبح تا حالا تموم نشده! چقدر سخته انتخاب کلمات. خداروشکر حضورا نمیخوام تشکر کنم و حلالیت بطلبم!
4.چقدر شنیدن پیام تبریک تولد از یک دوست دوران راهنمایی لذت بخشه . اینکه یادش بود. دلم نمیخواد به این فکر کنم که چون من تبریک گفتم اونم گفته ، خیلی ظالمانه است. یه پیام تبریک بیات شده هم امروز داشتم! از این تبریکای بیات متنفرم. یا آدم یادش میمونه و تبریک میگه یا اینکه یادش نمیمونه و میگذره دیگه عذرخواهی و این حرفا به نظرم مسخرس.
4-B به یه نفر سلام کردم تو واتس اپ و احوالشو پرسیدم، خوبی واتس اپ نسبت به وایبر اینکه تا وای فایت روشن شد نمیزه آنلاین و زمان از وقتی میخوره که برنامه باز میشه . دوست عزیزم تا قبل از اینکه من پیام بدم یک هفته بود نیومده بود واتس اپ اما بعد از پیام من اومد دید منم اما روی اسمم کلیک نکرد که مشاهده شد بخوره. بهم برخورد ! بلاکش کردم کلا! دیگه نزدیک بود از توی گوشیمم پاکش کنم! بعد با خودم فکر کردم الان این کار بچه گانه یعنی چی؟؟
بدی این شبکه های اجتماعی همینه، تو نمیبینی طرف تو چه حالیه . اصلا دلش نخواسته جوابتو بده. این که قهر رو بچه بازی نداره.
5. دلم نماز میخواد پس کی این ع.م تموم میشه ! اه ! چقدر طولانی شد این ماه...
6. کتاب نوشت امروز تقدیم به خانواده خودم ( نکته ها از گفته ها ، گزیده ای از سخنرانی های استاد فاطمی نیا، جلد اول ، صفحه 103) :
" مشاجره و نزاع ها ، نور باطن را خاموش میکند! بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است! کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد. روزی چند تا پرخاش باشد، برکات می رود و دیگر چیزی نمی ماند! حتی اگر حق با تو بود، در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن، چون کدورت آور است.
مرحوم علامه محمدتقی جعفری از صاحب دلی که چشمش باز بود نقل میکرد که: در موضوعی داشتم با همسرم بحث و مشاجره میکردم و گمان میکردم که حق با من است، ولی در واقع حق با او بود، ناگهان صورت باطنی غضبم را به من نشان دادند، بسیار کریه و زشت بود! آن صورت آمد و به من نزدیک شد و در گوشم گفت: کثیف ، ساکت شو!
همین که متنبه شدم ، فورا دست همسرم را بوسیدم و عذر خواستم. او که از قضیه خبر نداشت، متحیر شد که چطور در وسط دعوی و مشاجره این کار را کردم! "