امروز صبح با تلفن بابا بیدار شدم، گفت بدو جم و جور کن که خانم صابخونه داره تشریف میاره ، کلی هم سفارش کرد که کابینتو یه جور به هم بچسبون نفهمه شکستش!
یه وضی بود مامان یه سمت میدویید من یه سمت دیگه، یه دستمون جارو با اون یکی هرچی گیر میاوردیم میچپوندیم تو کمد.. نیم ساعت بعد خانم صابخونه رسید، میخواست بره پرده ها رو اندازه بگیره.. همین که داشت به سمت پرده حرکت میکرد من یهو چشمم افتاد به یه سوسک مرده کوچولو گوشه دیوار، درست تو مسیر خانم صاحبخونه... یهو پریدم جلو وایستادم روش و گفتم بدین من براتون اندازه میگیرم! مامانم کلی تعجب کرده بود، آخه قبل اینکه بیان گفته بودم هیچ کمکی نمیکنم. سوسک بدبخت فسیل شد به موزاییک.. خانم صابخونه یه خورده هم در و دیوار و نگاه کرد و گفت رنگ نمیخواد! خدایی ما در و دیوارو خوب نگه داشتیم. فقط اتاق داداش کوچیکه انقدر صندلیشو کوبونده به دیوار یه خورده گچ و رنگش ریخته.
اوج ماجرا وقتی بود که صابخونه اومد در حموم رو باز کرد. آخه سال اولی که اومدیم این خونه، هواکش حموم اتصالی کرد و آتیش گرفت کل حموم شد دوده، حمام ایستاده هم سوخت.. ما هم بعد تمیزکاری، رنگ زدن، قسمت سوخته حمام ایستاده رو چسبوندیم به دیوار!
=============
رفتم یه سر وبلاگ شادی و سعیده دیدم یه عکس اومده نوشته وبلاگ هک شده، تعجب کردم پیش خودم گفتم یعنی چی؟ هر کی هک کرده حتما با دو تا وبلاگ آشنایی داشته، نکنه الان طعمه بدیش من باشم.. یه خورده هم برای نظرای خصوصی که گذاشتم ترسیدم و پیش خودم گفتم الان یکی دیگه بخوندش چی؟ اگه مزاحم بشه.. اون وقت مجبورم وبلاگمو عوض کنم. بعد به ستار العیوب بودن خدا فکر کردم. .. همینجوری توی این فکرا بودم که دیدم وبلاگ سعیده برگشت به حال اولش ولی وبلاگ شادی همون مدلی بود، گفتم دیدی سعیده وبلاگشو پس گرفت، خدا کنه طرف دلش بسوزه وبلاگ شادی رو هم پس بده. .. در همین افکار بودم که ناگهان دوزاریم افتاد آی کیو! وبلاگ هک نشده که! قالب وبلاگشون رو هر دو تا از آوازک گرفتن و خرابکاری از اونجاست. .. بله ، اینچنین من دو ساعت سر کار بودم!
دیروز با مامان رفتیم لباسارو دیدیم ، قشنگ و گرون ، آخر سر هم تصمیم بر این شد که هرچی داریم بپوشیم ...
توی این بی پولی حالا لازم نیست آدم یه لباس بخره یه شب بپوشه بندازه دوور . میخوان بگن اسکل امل یا هر چیز دیگه بزار بگن. کم که پشت سرمون حرف نمیزنن اینم روش
وای دیروز .. هر چی بگم دیروز باز هم کمه .. مامان ، عزیز رو برداشت برد خونه بنده خدا یه سر بهش بزنن. من یه کم سردرد داشتم( همیشه وقتی بخواد درد بگیره از 1 شروع میشه کم کم به اوج میرسه که منم با قرص خوردن و اینا کنترلش میکنم ، مدلشم اینطوریه که اولش اگه قرص خوردم خوردم بعد اگه شدت بگیره هیچ فایده ای نداره. ) مامان اینا که از در رفتن من رفتم یه مسکن خوردم .. اما چشمتون روز بد نبینه الهی ، دردم از 1 یهو شد 100 ، گلاب به روتون شروع کردم به استقراغ در حد فاجعه!! نه میتونستم بشینم نه دراز بکشم ، فشار تو سرم بیشتر میشد ... داغ کرده بودم ... ضربان قلبم به شدت بالا !!!
اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود؟؟ نزدیک 10 بار حالم به خورد بعدش به جای کم شدن فشار توی سرم فشار بیشتر میشد
با هر بدبختی بود زنگ زدم به مامان که بیا من دارم می میرم ، بیچاره مامانم بدو اومد خونه منو برد دکتر ... شانس منم باد و بارون گرفته بود ... هر بادی که بهم میخوردا تمام وجودم از درد ناله میزد ... خدا نصیب هیچ کس نکنه الهی
فقط جالب اینجا بود که دکتر اصلا نفهمید من چشمه .. فقط علائمو سرکوب کرد!
الان حالم خوبه ، ولی نمیدونم چرا وضع جسمیم انقدر خرابه ..
0. عزیز خانوووم بلاخره اومدن خونه ما. گفته بود بعد محرم میاد اما به بهانه دیدن بنده خدا که خونشون نزدیک خونه ماست دیروز بلاخره تونستیم راضیش کنیم که بیاد. خیلی خوبه که اینجاست.. .
1. مامان اینا رفتن لوستر بخرن.. بعد سه سال داریم لوستردار میشیم. .. الان از این لامپ کم مصرفا داریم که جلوی میوه فروشی نصب میکنن
2. امروز روز معلمه... پارسال بهش تبریک گفتم.. .. ولی امسال نمیگم. دو شب خوابشو دیدم، فهمیدم هنوز هست [ تفسیر المیزان در مورد خواب و رویا یه توضیح محشر داره.. ) ، فهمیدم باید مراقب باشم، گردنه نزدیکه..
3. من هنوزم با این دوستانم مشکل دارم... کاش میتونستم نسبت به رفتارشون بی تفاوت باشم یا حداقل رفتار مشابه داشته باشم. کاش میشد قید همشون بزنم و ککم نگزه!
4. روز پدر مبارک... پدر ما که فعلا اعصاب نداره، بدبختی اینجاست که منم بی اعصابم و تحملم اومده پایین. به خودم حق میدم. همیشه عاشق یه خصوصیت امام خمینی بودم که تو کتابای درسیمون مینوشت.. از هیچ کس درخواست نمیکرد و کاراشو خودش انجام میداد. پدر من و طبع اون دو برادر عزیزم همش دستور میدن. مثلا قندون رو میز جلوشونه خم نمیشن بردارن، منو از تو اتاق صدا میکنن که بیام بهشون قند بدم.. تو حالت عادی، چشم، مخلص همشون مخصوصا پدر هستم و انجام میدم اما وقتی مثل الان بیمارم و خیلی ضعف دارم که حداکثر مدتی که میتونم بایستم پانزده دقیقست، خیلی زورم میاد. . به خدا انصاف نیست.
امروز یه کاردستی درست کردم . نشانه گذار یا همون Bookmark .
یه دونه برای خودم درست کردم و یه دونه برای قرآن مامان که هی نخواد دنبال سوره ای که هر روز میخونه بگرده.
این برای خودم و مامان :
این عکسم از یه نمای دیگه از جفتش
الان داشتم پستای پارسالمو نگاه میکردم. آخه فردا سالگرد اولین سال نوشتنم توی این وبلاگه. وبلاگم بیشتر از یکسالشه. ساخته بودمش اما یادم نبود. نمیدونم حال احوال اون روزایی که ساخته بودمش چی بود که مرموز شده اسمش. شاید اون موقع خیلی مرموز بودم البته MARMUZ به صورت مارموز هم خونده میشه. من شاید گاهی مرموز باشم اما 95 درصد مارموز نیستم. یعنی حوصله مارموز بودنو ندارم!
بگذریم...
پارسال این موقع ها فصل اول پایان نامم رو نوشته بودم . 4 فصل مونده بود. واااااااااااااای که چه روزایی بود. خیلی سخت بود ولی الان که فکر میکنم دلم تنگ شده . سخت بود اما از بیکاری بهتر بود. باور کنید هیچ دردی بالاتر از بیکاری نیست. مخصوصا برای منی که همیشه مشغول درس خوندن بودم الان انگار به پوچی رسیدم ، هیچ کاری غیر از درس خوندن بلد نیستم.
عکس استاد راهنمامو میزام ادامه مطلب ... درسته که توی پایان نامه کمکم نکرد و همون روز اول گفت هرموقع پایان نامت تموم شد بیا! اما یکبار یه تذکری بهم داد که باعث شد تو ذهنم همیشه ازش به احترام یاد کنم ... برقای دانشگاه رفته بود .. تاریک بود و کنار دانشکده داشتن بنایی میکردن ، من داشتم میرفتم خونه ... از پشت سرم اومد ، نور موبایلشو انداخت جلوی پام و گفت : اینجوری راه بری به هیچ جا نمیرسی ....... الان بعد 4 سال ،فهمیدم که راست میگفت .. من به هیچ جا نرسیدم.
ممنون استاد تو بزرگترین راهنماییی که یک استاد راهنما میتونست انجام بده رو در حق من انجام دادی اما من گوش شنوایی نداشتم. قبلنا فکر میکردم که تو به خاطر اینکه سر پایان نامه منو درست حسابی کمک نکردی باید ازم حلالیت بطلبی اما اشتباه میکردم من باید ازت عذرخواهی کنم که نفهمیدم اون موقع چی گفتی و الان با تمام وجود درک میکنم اما دیر شده ................خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی دیر