-
خستم.. از خودم خستم
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1395 19:38
این ماه ماه خوبی برای من نبود شاید درستر باشه بگم من آدم خوبی (چه روحی و چه جسمی) توی این ماه نبودم. نمیتونم بفهمم چمه؟ اول فکر میکردم تپش قلب و خستگی زیادم به خاطر پرکاری تیرویید باشه. هفته پیش موعد آزمایش شش ماهه بود و دو روز پیشم جوابشو گرفتم... جوابش کاملا نرمال بود. به جای اینکه بگم خدا رو شکر بعد از دیدن نتیجه...
-
رویای پول قلمبه!
سهشنبه 5 مردادماه سال 1395 00:35
مامان اینا دوباره رفتن، قرار شد منم پنج شنبه بهشون ملحق بشم. یعنی سه روز من و بابا تنهاییم. کاش یه کتاب خوب حال خوب کن داشتم. امروز سرگروهمون ازمون پرسید اگه یه پول درست حسابی داشتید برای اینکه روحیتون عوض بشه چی کار میکردید؟ یکی گفت میرم مسافرت.. یکی گفت یه کلاس اسم مینویسم، یکی دیگه گفت یه مهمونی بزرگ میگیرم و ......
-
آشتی
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1395 20:08
دیروز.. چه روز عجیبی. همین هفته پیش بود که با دو تا از همکارام سر یه موضوع بی خود بحث کردم. شنبه که رفتم شرکت جو سنگینی بود تا دیروز ساعت دو که زدم از شرکت بیرون. من از این آدمام که ناراحتیم برای چند دقیقه و یا حتی یک روزه بعدش انگار نه انگار، به خاطر همین وقتی این ماجرا ادامه پیدا کرد و در کنارش یه سری اتفاقای بد...
-
گریه خوب
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1395 18:28
وای امروز... ساعت دو با چشمانی گریان از شرکت اومدم بیرون، گریه بدون دلیل، واقعا بدون دلیل، نمیدونم این همه اشک از کجا میومد هرکاری میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم.. هی با خودم فکر می کردم حتما افسرده شدم! شایدم اینطور باشه، از شرکت که اومدم بیرون رفتم امامزاده نزدیک شرکت، اولین بارم بود میرفتم، با اون چیزی که تو ذهنم...
-
بی خواب
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1395 01:05
هوا خیلی گرمه. از خونه های مختلف صدای کولر میاد. مطمئنا خونه ما تنها خونه ای نیست که توش نه کولر روشنه و نه پنکه. کاش حداقل یه بادبزن داشتم تا یه کم خودمو باد میزدم. چرا من الان بیدارم؟ چون امروز رفتم باشگاه بعد اومدم خونه تا ده خوابیدم حالا دیگه خوابم نمیبره. صدای خرخر بابا هم میاد. بچه که بودم وقتی شبا خوابم نمیبرد...
-
حقوق کارگری..
یکشنبه 27 تیرماه سال 1395 00:50
امروز صبح یا درستر بگم دیروز صبح رفتم بیمه تا مدارکمو تحویل بدم شاید حقوق استعلاجی رو بتونم بگیرم.. بروکراسی در حد تیم ملی. بعدشم رفتم امامزاده... حال شرکت رفتنو ندارم دیگه. بعد از ظهر هم جشن تولد پانی بود. اونم به زور رفتم. کلا الان در هر فعالیت اجتماعی به زور شرکت میکنم، همیشه اینطور بودم البته! دیشبم با برادر رفتیم...
-
تقدیم به تو.
جمعه 25 تیرماه سال 1395 21:27
دیشب خوابتو دیدم.. چقدر خوشگل چقدر خوشتیپ و کاردرست. نشونی از اون رنج و درد بیماری سالهای آخر زندگیت نبود. نمیدونم چرا هیچ وقت باهام حرف نمیزنی اما تو خواب میدونستم یه چیزی ازم میخوای، فکر کنم خیرات.. تعبیر خوابم شاید این بود که امروز رفتیم خونتون.. من توی حیاط به صندلی خالی تو خیره شدم. هنوزم بعد از سه سال درک این...
-
خلسه
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1395 01:19
امروز کلاس داشتم، کلاس کنترل پروژه. ساعت هشت ونیم رسیدم خونه تا یازده خوابیدم بعد مامان صدام کرد که هنوزم نمیدونم چرا؟؟ الانم بیدار و هوشیار نشستم و خوابم نمیبره. نشستم رو تخت.. سرمم تکیه دادم به دیوار.. نه میتونم فکر کنم نه دلم میخواد چیزی بخونم نه چیزی گوش بدم نه ناراحتم نه خوشحالم نه عصبانی.. انگار تو خلسم.. حتی...
-
0...
جمعه 18 تیرماه سال 1395 11:56
آخرین روز تعطیلات و فردا دوباره همه چی مثل قبل. چند وقتیه یه دلشوره عجیبی دارم که با خوابای چپ اندر قیچی که میبینم تشدید میشه. دیگه از اون خوابای عمیق چند وقت فبل خبری نیست. برای سر دردام رفته بودم دکتر که اونم بعد از معاینه برام دیازپام تجویز کرد! همون موقع باید میفهمیدم که یه چیزی درست نیست. رسیدم خونه مامان که دارو...
-
بیخیال روتین های زندگی
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1395 14:13
دیروز سحر با سردرد از خواب بیدار شدم.. دو لقمه غذا خوردم و بالطبع یک مسکن و رفتم خوابیدم.. نماز صبحم که قضا شد یعنی نمیتونستم اصلا بلند شم.. یه موقع به خودم اومدم دیدم ساعت شده یک ربع به هفت. یه خورده فکر کردم یادم بیاد سرویسم کی میره؟؟ که همون موقع دو زاریم افتاد که ای دل غافل رفت! گفتم بیخیال دیگه فوقش دیر میرسم. در...
-
بر میگردم به زودی.
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1395 23:09
سلام نمیدونم چند وقت بود که نبودم، الانم هر چی فکر میکنم یادم نمیاد انگار اصلا توی این دنیا نبودم. چند تا چیز فقط خوی یادمه.. اول پاره شدن مویرگای چشمم که البته مورد مهمی نبود فقط الان یه لکه بزرگ قرمز چند هفته ایه مهمونه چشم راستم شده و معلوم نیست تا کی میخواد بمونه. دکتر گفت یا فشار عصبیه یا فشار خون... وقتی داشت در...
-
¦>\
یکشنبه 2 خردادماه سال 1395 09:10
صبح با صدای غارغار کلاغ ها از خواب بیدار شدم. چند روزه خیلی غارغار میکنن نمیدونم چشونه. صبح تا چشمامو باز کردم یکیشون از جلوی پنجره رد شد. مامان میگه یا یکی اذیتشون کرده یا بچه شونو گم کردن. امیدوارم حدسش اشتباه باشه، حیوان آزاری اعصاب منو به هم میریزه. دیشبم گلدون کاکتوسم از پشت پنجره افتاد وسط اتاق و به گند کشیده شد...
-
یکسال گذشت...
جمعه 31 اردیبهشتماه سال 1395 22:09
پنج شنبه صبح رفتم آزمایشگاه. نمیدونم کی این وسط آشتباه کرد که نوبت من صد تا! جا به جا شد. نفر 298 ام بودم بعد که رفتم برای خون گرفتن دیدم زده 398! تازه نفر 260 رفته بود.. انقد تو پذبرش بالا و پایین رفتم تا وقتی نوبت رسید به 340 آزمایشگاه لطف کرد بدون نوبت!!!!! از من خون گرفت. خیلی هم خوب دستشون هم درد نکنه. بعدم رفتم...
-
دست بالای دست
چهارشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1395 23:04
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا به تفرج گذری بر لب دریا نکنی ++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++ بچه های واحد پنج شنبه و شنبه رو مرخصی گرفتند، منم که یهو به خودم اومدم دیدم از غافله عقب موندم و دیگه باید بمونمو جور بقیه رو بکشم همش فکر میکردم کاش میشد منم یه طوری بپیچونم و حداقل پنج شنبه رو نرم... تا پریشب که...
-
تکون
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1395 08:31
هفته ای که گذشت خیلی احساس تنهایی کردم، خیلی. یه دوست داشتم تو سرویس که اونم از سرویسمون رفت. عروسی دختر دختر خاله مامان، مادر عروس چند بار بهم گفت برو تو هم یکی رو پیدا کن... نمیدونم نمیتونم درک کنم، مگه بقالیه که من برم یکی بخرم برای خودم؟؟ چه نسیم خنکی میاد.. داداش از مسافرت برگشت، برام کفش و شلوار خریده.. از...
-
بیخیال دل شکسته
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1395 01:41
تا الان یک عالمه متن به قول بلاگ اسکای چرک نویس دارم اینجا. چرکنویس بهتر از رمزداره.. نمیخوام حرفای تلخ بزنم باید تحملم رو ببرم بالا فقط یک جمله میگم و میبندم قضیه رو.. بدجوری دلمو شکوندن. خوب بیخیال شنبه عروسی داریم.. عروسی پسرعمه. مرخصی گرفتم شنبه رو. ولی لباس ندارم :-) خیلی دلم میخواست برم نمایشگاه کتاب اما نشد....
-
اشتباه
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1395 00:43
ساعت 00.35 اینجا اتاق من است.. اشک ریزان مینویسم :-) اما با لبخند ========================== انفاقای حوبی نیفتاد توی این مدت.. 99 درصدشم تقصیر خودمه تصمیمای اشتباه و رفتارهای نامناسبی که داشتم باعث شد بهم بی احترامی بشه.. تو قالب شوخی هر روز شخصیتمو ترور میکنن.. چطوری میشه راه حل درست رو پیدا کنم؟
-
گیج
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1395 19:55
,واقعا اشتباهاتم زیاد شده، در حد وحشتناک، روزی نیست که یه کاری رو که قبلا انجام دادم رو نخوام اصلاح کنم یه مورد صد دفعه چک میکنم باز هم توش اشتباه در میاد نمیدونم بهش بگم حواس پرتی ، بی دقتی ، عدم تمرکز! چند روز پیش که موبایلمو جا گذاشتم بعد فرداش غذامو ... دوستم میگه عاشقی!! این موضوع خیلی رو اعصابمه
-
حس ششم به درد نخور
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1395 20:52
گاهی یه حسی دارم شبیه حس ششم شایدم خود حس ششم. مثلا دارم یه نامه ای رو تنظیم میکنم میدونم یه چیزیش اشتباهه. صد بار چکش میکنم اما نمیفهمم، بعد که فرستادم رفت تازه گندش در میاد.. نمیدونم حالا این حس به چه دردی میخوره! شاید مقدارش با IQ من ناسازگاره و بالاتر از اونه. امروزم خرابکاری کردم. اشتباهاتم خیلی زیاد شده.....
-
چشمم فغان میکند از دست من
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1395 22:44
چشمام درد میکنه و متاسفانه عینک هم دیگه به چشمم نمیخوره. باید به چشمام استراحت بدم ولی نمیدونم چطوری.. کارم که همش با کامپیوتر هستش.. وقتی هم میام خونه یا سرم تو گوشیه و مشغول تلگرام چک کردنو کتاب خوندنم یا اینکه نه خود کتاب دستمه و دارم میخونم. خوب این چشم بدبخت مرد دیگه! اگه زبون داشتند حتما ازم شکایت میکردن. پ. ن....
-
کادوی روز پدر
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1395 11:18
تا قبل از روز پدر زانوی غم به بغل گرفته بودم که چی بخرم، تا اینکه به ذهنم رسید از نوین چرم براش کمربند چرم بگیرم.. با تخفیف شد حدود78 تومن چهارشنبه که از سرکار برگشتم با داداش بزرگه و مامان رفتیم که اونا هم یه چیزی بگیرن، مامان گفت چون سوم اردیبهشت یعنی امروز سالگرد ازدواجشون هم هست یه عطر میگیره و سوم به بابا میده ،...
-
شیدا
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1395 22:36
امروز چند بار ازم پرسیدن چیزی مصرف کردی؟؟ من همینم دیگه.. دو سر طیف... یا خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت.
-
کلاغه کتاب خوون
شنبه 28 فروردینماه سال 1395 23:09
پنجره اتاق بازه اما پرده کشیدست، باد پرده اتاقو تکون میده و نسیم خنک دلپذیری رو حس میکنم.. بوی جوجه کبابم میاد :-) دارم فکر می کنم، به چه چیزی رو نمیدونم، شایدم فکر نمی کنم :-| یاده اون تبلیغ افتادم که آقاهه نشسته بود روی کاناپه و زل زده بود به تلویزیون خاموش. اون موقع ها، زمان دانشجویی رو میگم، موقع امتحان ها که میشد...
-
صفحه سفید
جمعه 27 فروردینماه سال 1395 12:27
یادداشت جدید رو کلیک میکنم. بعد همینطور زل می زنم به صفحه سفید.. قدم بعدی کلیک کردن روی گزینه خروج از حساب کاربری. و در طول هفته این کارو بارها بارها تکرار میکنم. کلماتی که درونت رو با جوش و خروششون به آشوب کشیدند وقتی میخوان ظهور خارجی پیدا کنند خشک میشن.. میشن یه سکوت عجیب.. یه صفحه سفید که ظاهرش سکوته اما باطنش رو...
-
بهترین دوست من آن کسی است که عیوب من را به من هدیه دهد.
شنبه 21 فروردینماه سال 1395 22:13
امروز واقعا از رفتارم خجالت کشیدم ، گاهی وقتا یه کارایی میکنم... آخه امروز مدیرمون تا منو دید گفت شما گیر جدید ندارید به من بدید. میخواستم بگم آخه من کیم که به تو گیر بدم.. شاید لحن صحبت کردنم بده که دیگران همیشه اینطور برداشت میکنند دو نفر تو زندگی من دو تا جمله گفتند که خیلی خیلی توی رفتار من تاثیر داشت اولیش...
-
شنبه.. دوباره یک هفته دیگه
جمعه 20 فروردینماه سال 1395 22:58
فردا شنبه است، حتی خوندن کتاب قدرت حال هم مانع از این نشده که فکر نکم فردا گندترین روز دنیاست. شنبه! روزی که همیشه وعده شو میدیم و هر اتفاق و تغییری رو میخوایم از این روز شروع کنیم.. نود درصد مواقع هم فقط شروع زجر آور کسالت ها، رخوت ها و بدبختی هاست. من مثل بیست و هفت سال گذشته فردا هم منتظر پنج شنبه خواهم موند.. پنج...
-
اندر احوالات ما
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1395 21:28
به لطف خداوندگار بنده امروز از ساعت 4 صبح گلاب به روتون داشتم بالا می آوردم، علتش چی بود؟ طبق معمول سردرد . چقدر قشنگ شروع کردم :-) یک کتاب از کتابراه دانلود کردم در مورد خیال قلب و عقل و نحوه مطالعه است، خیلی کم پیش میاد آدم کتابی رو پیدا کنه که راجب مشکلاتش باشه و این کتاب اتفاقی اینطور بود حتی توش به مشکل کتاب زدگی...
-
گذشته نگر!
پنجشنبه 12 فروردینماه سال 1395 20:50
یه حالتی من دارم که یک رخ داد توی زندگیم اتفاق می افته، بعد من هی بهش فکر میکنم هی بهش بالو پر میدم، اون اتفاق در واقعیت 30 ثانیه است توی ذهن من میشه فیلم سینمایی که هر بار بهش فکر میکنم آخرش با دفعه قبل متفاوته. بعد انقدر توش غرق میشم که یهو به خودم میام میبینم یک ماهه دارم به همون موضوع 30 ثانیه ای فکر میکردم ، این...
-
سینما
یکشنبه 8 فروردینماه سال 1395 06:48
امروز که از خواب پاشدم دیدم حالش نیست برم شرکت.. یه پیامک دادم به سرویس که من نمیام یه پیامکم دادم تو گروه تلگرام با همین مضمون. حالا الان دیگه خوابم نمیاد :-/ در حدی که به خودم میگم بلند شم برم! گوشه چشمم خیلی درد میکنه و میخاره... به نظرم احتمالا عفونت کرده باشه. از روز اول عید که حالم اونجور بد شد و گند زدم به...
-
عید دیدنی
جمعه 6 فروردینماه سال 1395 11:21
دیشب یه جورایی هم مراسم پاگشا بود و هم عید دیدنی. دخترعمه جان با شوویش به همراه پدر و مادر و برادرشان تشریف فرما شدند منزل ما. عموجان کوچیکه و پسرشان هم بودندی( چه خوب بود اگه ابنطوری حرف میزدیم) پدر ما هم به دختر عمه و شوهرش یک ربع سکه داد ( یعنی به هر کدوم یکی جمعا دو تا) به پسر عمه و پسر عمو هم نفری پنجاه هزار تومن...