مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

این روزها

این روزها نگاهم پر از التماسه ... وقتی کسی از کنارم بلند میشه نگاهم بهش التماس می کنه بمونه


پرخاشگر شدم کمی ، آدما رو از خودم میرونم ولی دلم بهشون التماس می کنه که بمونن ...  دلم هوایی شده دوباره و عقلم نمیتونه کنترلش کنه ... این دوگانگی آزارم میده


این روزها به رفتار آدما فکر می کنم ، به اوون مدیرعامل شرکت معروف دولتی که هزار نفر جلوش خم و راست می شن و وقتی تو دانشجوشو میبینه از جاش بلند میشه ، دعوت به نشستنت می کنه و احوالتو می پرسه و در آخر هم که سوالاتاتو پرسیدی و اون با متانت جواب داد تا دم در اتاقی که اندازه خونه خودته بدرقه ات می کنه ... نگاهت رو تسبیح قرمز رنگش زوم میشه بی اختیار به لباش نگاه کنی و می بینی داره صلوات می فرسته ... مصداق کامل درخت هرچه پربارتر افتاده تر


از اونور یاد رفتار اون مدیرعامل شرکت بزرگ خصوصی می افتی که هیچکی اصلا نمیشناستش ، نه سلام بهت میکنه نه ازت میخوای بشینی ، می فهمی که وقت نداره باید زود کارتو تموم کنی ... نگاهت می افته به تسبیح سبز رنگ تو دستش و لبایی که تکون نمی خوره، اصلا نگاهم نمی کنه بهت ، برای دلخوشی میزاری به پای تدینش ، آخر سر هم که فقط یکی از سوالاتو ازش پرسیدی با بی محلی سرشو به کامپیوتر گرم می کنه و تو میفهمی که وقت تمومه 


نمیدونم چرا اینا رو گفتم فقط



یه مدت نیستم ، یه کمی سرم شلوغ شده ... از دوستای مجازیم که نمیتونم فعلا بهشون سر بزنم عذر میخوام

مخاطب

سلام حرف زیاد دارم برا گفتن و وقت کم... 

+ اول مخاطبم آقای همسایه است که هر موقع سگ کوچولوی پشمالوشون پارس میکنه با چوب تهدیدش میکنه البته من ندیدم که بزنه خوب ولی سگه خیلی میترسه از این کار...  آقای همساده ، اون حیوون  کار غریضیه خودش رو انجام میده.. اگه خوشت نمیاد از صداش چرا میاری تو خونت و حیوون رو آزار میدی...  آدما تنها شدن درک میکنم اما حیوونا چه گناهی دارن؟  من مخالف نگهداشتن حیوون تو خونم!  


+ مخاطب دومم یکی از دوستامه که الان دقیقا یک هفتس قهر کرده با من..  چون من در جواب کجا بودیش گفتم کار داشتم!  دوست عزیزم خوشحالم که با من قهر کردی،  آزارم میداد اینکه میدیدم فقط اوقات فراغتتو با من پر میکردی


+ مخاطب سومم استاد مشاور محترمه که امروز وقتی این همه با انگیزه و امید رفتم پیشش،  حالمو گرفت.  استاد مشاور محترم حق با تو بود اگه امروز زیاد فحش دادم بهت تو دلم منو ببخش


+مخاطب چهارمم خداست!  امروز با توکل به تو از خونه رفتم بیرون،  چند جا  کارم راه افتاد مخصوصا برای امضای دوم،  خوشحال بودم که صدامو شنیدی...  اما وقتی اومدم خونه و مامان گفت کلی نذر و نیاز کرده تا کارم امروز جوور شه،  فهمیدم که بازم دعای مامان کارمو راه انداخته و من هنوز تو بلک لیستتم...  ولی به هر حال متشکرم ازت،  امروز هوامو داشتی :-) 

باهوش

کلا چون کم کار دارم هی برای خودم کار جور میکنم!  پریروز بود فکر کنم دیدم یه بانکی آزمون استخدامی گذاشته تاریخ آزمونم بود 8 خرداد ... منم از اون جایی که هوش و حواس بالایی دارم با خودم اندیشیدم که خوب یک ماه وقت دارم بیست هزار تومن ناقابل برای ثبت نام پیاده شدم بعد دوزاریم افتاد که ای دل غافل یک ماه کجا بود آی کیو !! امتحانش این هفتش :-/


حالا پس فردا باید بریم امتحان ... اونم نخونده ... تازه گفتن اگه بفمیم ارشدید کلا پرتابتون می کنیم بیرون ، به نظرم اون بیست تومن تو جیبم زیادی بوده نه؟


+ این پست قبل من چقدر عصبانی بودم !! چقدرم بی ادب!!


++ این معلم زبانه گیر داده به من !! میگه شما چرا نمی خندی یعنی هر جلسه به نحوی اینو نگه اون جلسه تموم نمیشه ... خیلی دلم میخواد بهش بگم آقای محترم من از جلف بازی شما خندم نمیگیره ، حیف که نمیشه



ان شاء الله که خیر است

1- بین این همه دانشجو ، فقط باید پروپوزال من گم بشه ؟؟ ان شاء الله که خیره :))   

 

2- امروز نزدیک بود یه ماشین من رو له کنه ... فقط یک ثانیه من جلوتر بودم ... نمیدونم تقصیر من بود یا تقصیر اون ولی خدایا شکرت که الان به جای بیمارستان تو خونه ام 

 

3- همه اونایی که امروز زنگ زدم بهتون و جواب ندادید .... برید به جهنــــــــــــــــــــــــــــــــــم  

 

4- خدایا دستتو ول کردم گم شدم دوباره :-(  ، این جا خیلی تاریکه  کمکم کن

 

5-

«رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»قصص /24
«پروردگارا! هر خیر و نیکى بر من فرستى، به آن نیازمندم!»
 

 

 

تغییر

فکر می کنم شش سال زمان مناسبی برای تغییر باشه


ترم اول دانشگاه بودم و اون از شهرستان میومد ، یک دختر چادری قد بلند و بسیار سنگین ، سر کلاسایی که استاد مرد بود دیگه تو کلاسم چادرش در نمی آورد . 


یه دوست دیگه ام داشتم که همسایه امون بود مانتویی و تریپ اسپرت . 

مراسم عقد برادر دوست شهرستانی ام بود و برای خرید لباس با دوست همسایه میرن بازار ... دوست همسایه ام می گفت که با مصیبت لباس پیدا کردن و چون اکثر لباسا خیلی باز بوده مورد پسند دوست شهرستانی قرار نمی گرفته


حالا دقیقا شش سال گذشته ...

دوست شهرستانی من دیگه چادری نیست و برای نامزدی برادر کوچکش لباسی رو خریده که کاملا بازه


دوست همسایه ترم هشت به این نتیجه رسید که می خواد چادر سرش کنه و در کمال ناباوری من الان همسر یک آخوند شده


ولی من همونم !!! یه دختر مانتویی ساده و تنها دختر ابرو برنداشته دانشکده...  فکر کنم درجا زدم !  

ادامه مطلب ...