مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

امروز

نمیدونم در مورد امروز باید چه قضاوتی داشته باشم. بزار از دیشب شروع کنم که تا ساعت یک دنبال یه موردی تو اینترنت میگشتم که مدیر ازم خواسته بود تا برای ضایع کردن شرکت رقیب ازش استفاده کنه!  و من نمیدونم برای چی ؟، حتما خودشیرینی و خودی نشون دادن ،شش ساعت بی وقفه گشتم و پیدا کردم و توی گروه براش فرستادم.

صبح از استرس پاسخش از خواب بیدار شدم و وقتی با کلمه چهار حرفی .... مرسی..... اش مواجه شدم حالم گرفته شد. نمیدونم انتظار چی داشتم! 

بعدشم که اگه باز از جر و بحث با یکی از بچه های سرویس سر خبر ندادن بگذریم، می رسیم به راننده بی حواس جدید سرویس ، که یهو لاین وسط اتوبان بعد از رد کردن خروجی ؛ به اذن الهی تصمیم گرفت بپیچه! و خدا بهمون رحم کرد.. دو تا ماشین رو مویی رد کردیم اما خوردیم به یه ماشین دیگه و تصادف کردیم.

سر صبحونه هم وقتی با یکی از بچه ها تنها بودم حرفایی رو شنیدم که مدتها میدونستم اما نمیخواستم باور کنم. 

بعدشم خبر وحشتناک ساختمون پلاسکو ...

الانم که بدن تب دار و روحیه داغون و دلی که نمیدونم چشه و چی میخواد! شاید بدونم اما نیست چی کار کنم؟ یکی رو میخوام بهش حالی کنه.

در آخر هم بهتره در مورد امروز قضاوت نکنم و بزارم همینطوری که گذشت در خاطرم ثبت شه بدون هیچ قضاوتی..


تراوشات ذهنی قبل از خواب

این جا عین غار میمونه..

کاش یه غار واقعی داشتم.. یا مثلا مثل این خونه های خارجی یه راه یا اتاق مخفی توی خونه( این همیشه یکی از خیال پردازی های دوران کودکی من بوده).

انقدر ذهنم کار میکنه و جاهای مختلف میره که دلم میخواد موهامو از ته بزنم.  دل منه دیگه دیوونست یه تختش کمه.. همین الانم تنگ شده.. دلمو میگم .. دلتنگ مادرم.

همین چند دقیقه پیش رفت خونه مادربزرگ که صبح از اونجا برن آمل .. منم خیلی دوست داشتم برم اما دلم نمیخواست برم!! تضاد عجیبیه. زندگی من پر از این تضادهاست .. اه بازم گفتم زندگی.. این زندگی لعنتی دست از سر من برنمیداره..

میدونی چیه روی پوستم دنبال یه روزنه میگردم که بشه ازش اومد بیروون!

این روزا دلم برای خودم میسوزه.. شدم اون دلقکه که توی دلش پر از غصست اما محکوم به ظاهر نماییه..

تنهایی زندگی

امروز امتحان خط داشتم. مهم نیست که امتحان خوب بوده یا نه.

مهم اینه که به خاطر این امتحان من زود اومدم خونه و ساعتی با مادر تنها بودم. فارغ از  حرفایی بینمون رد و بدل شد؛ من به نکته ای پی بردم. 

تنهایی در خانواده ما موروثی است.


و این درک این موضوع به شدت برام دردناک بود.


من با مفهوم زندگی مشکل پیدا کردم، نمیدونم دارم به کجا میرسم ولی حس ترسی تو وجودمه که ازش میترسم!! و هر کاری میکنم نمیتونم از کنارش بی تفاوت عبور کنم.

کم کم داره دیر میشه

جمله ای چند دقیقه پیش از تلویزیون شنیدم  که حس دوگانه ای بهم داد هم آرامش و هم ترس و شاید شرمندگی..

آرامش از این لحاظ که قرار برگردی به اصل خودت؛ پیش کسی  که توی زندگی تنها همدم و مونس تنهاییات بوده؛ وقتی همه پشتتو خالی کردن اون بوده؛  توی شادی هات توی غم هات؛  توی موفقیت ها و شکست هات.. گاهی خودت نمیفهمیدی ولی اون حواسش بهت بوده.. 

ترس و شرمندگی هم به خاطر کارای خودت.. یادت بوده تو زندگی که اون میبینتت ؟.. قدمی سمتش برداشتی تا بهت افتخار کنه؟..  یه بار به خاطر تمام کارایی که برات کرده و مستحق ستایشه ازش تشکر کردی؟.. اصلا با خودت که بزرگترین آفریده اونی مهربون بودی؟ 

اگه جوابت نه باشه وقتی ندا اومد 

ارجعی الی ربک ..

چی کار میکنی؟


ندارد

سلام.

هم اکنون در سرویس و در حال رفتن به شرکت برای به دست آوردن یک لقمه نون هستم. امروز جلسه هم داریم :(( 

صبحونه هم قراره آش و حلیم بخوریم. :))

پنج شنبه آزمون خط تحریری دارم.

این کل برنامه من!

آیت الله هم فوت کرد.. خدا رحمتش کنه. خداوند ما رو هم  از قضاوت و پیش داوری در مورد مردم حفظ کنه. مرگ خیلی نزدیک تر از اونیه که فکرشو میکنیم. نمیدونم چرا عبرت نمیگیریم.

زندگی و مفهومش برام دردآور شده. انگار به مرحله ای از زندگیم رسیدم که باید درد و رنج بیشتری رو تحمل کنم.

چقدر بی سر ته نوشتم!!!