مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

آشتی

دیروز..  چه روز عجیبی. 


همین هفته پیش بود که با دو تا از همکارام سر یه موضوع بی خود بحث کردم.  شنبه که رفتم شرکت جو سنگینی بود تا دیروز ساعت دو که زدم از شرکت بیرون.  

من از این آدمام که ناراحتیم برای چند دقیقه و یا حتی یک روزه بعدش انگار نه انگار،  به خاطر همین وقتی این ماجرا ادامه پیدا کرد و در کنارش یه سری اتفاقای بد دیگه افتاد خیلی بهم فشار اومد.  

وقتی با اون وضع از شرکت اومدم بیرون اولش فکر کردم باید استعفا بدم،  تمام آدمای اونجا رو تو حال بدم مقصر میدونستم  بعدش پشیمون شدم و گفتم میرم پیش سر گروه میگم من نمیتونم با این جو کار کنم اون خودش یه طوری درستش کنه بعدش به این نتیجه  رسیدم که زوری که نمیشه..  تو مترو که رسیده بودم آرومتر بودم اما هنوز اشکام سرازیر بود.  کمی به گذشته فکر کردم به سوابق این مدلی گذشته تو واحد و نتیجش که رفتن یکی از بچه ها بود از واحد و نقش خودم این وسط.  


وقتی کف مترو نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دیوار،  درست همون موقع که به هیچی فکر نمیکردم،  جوابو پیدا کردم: بلاخره یکی باید کوتاه بیاد..  یه کادو میخرم فردا بهش میدم.. تا حدی که مقصرم عذرخواهی میکنم و میگم دلم میخواد روابطمون دوستانه باشه. 


امروز همین جملات رو گفتم کادومم  دادم..  عین  آب رو آتیش انگار هیچ اتفاقی نیفتاده همه چی درست شد.. اونا هم برای من گل خریدن و فکر میکنم همه چی تموم شد. 


نمیدونم الان من کوچیک شدم؟؟  نه اصلا همچین احساسی ندارم.  


فرآیند تصمیم گیریم بهم نشون میده که اصلا نباید تو عصبانیت تصمیم بگیرم . 


گریه خوب

وای امروز... ساعت دو با چشمانی گریان از شرکت اومدم بیرون، گریه بدون دلیل، واقعا بدون دلیل، نمیدونم این همه اشک از کجا میومد هرکاری میکردم نمیتونستم جلوشو بگیرم.. هی با خودم فکر می کردم حتما افسرده شدم! شایدم اینطور باشه،

از شرکت که اومدم بیرون رفتم امامزاده نزدیک شرکت، اولین بارم بود میرفتم، با اون چیزی که تو ذهنم بوود خیلی تفاوت داشت. انقدر حالم بد بود که بدون چادر رفتم تو.. یهو دیدم یکی صدام میزنه خانوووم چادر!!

یه خورده هم تو امامزاده نشستم تا بلکه آروم شم بتونم برگردم خونه..

تو مترو همه نگام میکردن


ولی الان حالم خوبه، واقعا الان علت اون همه اشک و گریه رو متوجه نمیشم، انگار خالی شده باشم، خیلی آروم شدم. نمیدونم شاید نیاز باشه آدم هر چندوقت یکبار اینطوری گریه کنه.. الان که فکر میکنم من هر چند وقت یکبار توی سال اینطوری میشم! و بعدش مثل همین الان احساس بهتری دارم.

بلاخره گریه گردن هم مثل خندیدن لازمه، انقدر سعی در مخفی کردن گریه دارم که وقتی میاد دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم


بعد از این همه گریه چشمام ورم کرده شده اندازه یه گردو! برم یه خورده با چایی بشورمش .. شانس آوردم کسی خونه نیست و گرنه باید سه ساعت سوال جواب پس می دادم البته که الانم اگه کسی منو ببینه میفهمه کلی گریه کردم انقدر که چشمام تابلوست.

بی خواب

هوا خیلی گرمه.  از خونه های مختلف صدای کولر میاد.  مطمئنا خونه ما تنها خونه ای نیست که توش نه کولر روشنه و نه پنکه.  کاش حداقل یه بادبزن داشتم تا یه کم خودمو باد میزدم.  

چرا من الان بیدارم؟  چون امروز رفتم باشگاه بعد اومدم خونه تا ده خوابیدم حالا دیگه خوابم نمیبره. 

صدای خرخر بابا هم میاد.  بچه که بودم وقتی شبا خوابم نمیبرد هر صدای کوچیکی منو میترسوند و تنها وقتی احساس آرامش میکردم که صدای خرخر بابا میومد. الانم من و بابا خونه تنهاییم.  امروز ویلایی که تو کرج گرفتیم خالی شد باقی اعضای خانواده رفتن اونجا.  


این روزا محیط کارم خیلی غیر قابل تحمل شده.  با دو تا از همکارام روابطم تیره و تار شده.  نمیدونم تقصیر کی بود البته از حق نگذریم منم اخلاق درست حسابی ندارم.  


یه روز حالم خوبه یه روز نه..  روزی صدبار جملات چته؟  و آروم باشو با خودم تکرار میکنم. 


ان شاءالله خدا یه نظر لطفی بهم بکنه.  

حقوق کارگری..

امروز صبح یا درستر بگم دیروز صبح رفتم بیمه تا مدارکمو تحویل بدم شاید حقوق استعلاجی رو بتونم بگیرم..  بروکراسی در حد تیم ملی. 

بعدشم رفتم امامزاده... حال شرکت رفتنو ندارم دیگه.  بعد از ظهر هم جشن تولد پانی بود.  اونم به زور رفتم. 


کلا الان در هر فعالیت اجتماعی به زور شرکت میکنم،  همیشه اینطور بودم البته! 


دیشبم با برادر رفتیم تا کفش بخریم..  کفش خوب از 500 شروع میشد دو تا ساعتم دیدم خوشم اومد یکی پنج میلیون اون یکی قیمتش متاسب تر بود دو میلیون و نیم!  


هیچی نتونستم بخرم. من چقدر باید کار کنم که بتونم همچین چیزایی رو بخرم؟  خوب معلومه دیگه حال شرکت رفتن برای آدم نمی مونه. 

تقدیم به تو.

دیشب خوابتو دیدم..  چقدر خوشگل چقدر خوشتیپ و کاردرست.  نشونی از اون رنج و درد بیماری سالهای آخر زندگیت نبود.  نمیدونم چرا هیچ وقت باهام حرف نمیزنی اما تو خواب میدونستم یه چیزی ازم میخوای،  فکر کنم خیرات..  


تعبیر خوابم شاید این بود که  امروز رفتیم خونتون..  من توی حیاط به صندلی خالی تو خیره شدم. هنوزم بعد از سه سال درک این موضوع که تو دیگه روی این صندلی نخواهی نشست دلمو میشکنه. 


نشستم روی صندلیت،  سعی کردم اون موقع ها رو که به خاطر بی حس شدن دستای هنرمند و پینه بستت مجبور بودی ساعت ها روی همین صندلی بشینی رو به یاد بیارم،  وای که چقدر از بیکار بودن متنفر بودی،  غیر همون سالهای آخر اصلا یادم نمیاد بیکار دیده باشمت.  

من از پنجره اتاق یواشکی نگاهت میکردم..  گاهی به زمین خیره میشدی گاهی به آسمون،  برای کبوترا دونه و آب می ذاشتی یا به گلا میرسیدی.  گلا و کبوترا همدمای همیشگیت بودن.  


امروز روی صندلیت به این فکر میکردم که چقدر تنها بودی بعد یاد اون روز افتادم که توی حیاط بلند گفتی اگه من بمیرم هیچ کس ناراحت نمیشه و بعد آروم به سمت من که پشت سرت ایستاده بودم برگشتی و زیر لب گفتی: البته به غیر از این بچه. 


نمیدونم چرا وقتی زنده بودی قدرتو ندونستم و هنوز نفهمیدم چرا آدمای مرده رو راحتتر از آدمای زنده میشه درک کرد. 


بابا بزرگم اینو بدون که خیلی دوست داشتم و دلم خیلی برات تنگ شده.