مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

شیدا

امروز چند بار ازم پرسیدن چیزی مصرف کردی؟؟ 


من همینم دیگه..  دو سر طیف...  یا خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت. 



کلاغه کتاب خوون

پنجره اتاق بازه اما پرده کشیدست،  باد پرده اتاقو تکون میده و نسیم خنک دلپذیری رو حس میکنم..  بوی جوجه کبابم میاد :-)  

دارم فکر می کنم،  به چه چیزی رو نمیدونم،  شایدم فکر نمی کنم :-|  یاده اون تبلیغ افتادم که آقاهه نشسته بود روی کاناپه و زل زده بود به تلویزیون خاموش.  


اون موقع ها،  زمان دانشجویی رو میگم،  موقع امتحان ها که میشد یهو به خودم میومدم میدیدم یه کوه کتاب و جزوه ست که تا حالا لاشونم باز نکردم و باید بخونم..  بعد شروع میکردم مثل کلاغ نوک نوک زدن به این کتاب،  به اون جزوه

الانم دقیقا همونم،  تو کتابا دارم میگردم ببینم میتونم چاره ای برای دردم پیدا کنم؟  


چند نفرو برای حرف زدن انتخاب کردم اما رسیدم به بن بست،  همدرد از درد گذشته میخوام..  سراغ دارید؟


شایدم دردم بی دردیه،  شایدم به قول دوست عزیزی خوشی زده زیر دلم،  شایدم دارم به خودم سخت میگیرم و باید بی خیالی طی کنم. 


پ۱. روز پدر چی بخرم؟؟؟  چقدر سخته برای باباها کادو خریدن مخصوصا اگه سخت پسند هم باشند. 


پ۲. امروز راننده سرویس پرسپولیسی هی سر به سر من استقلالی گذاشت اما من محل نذاشتم..  آخه خیلی وقته دیگه فوتبال نمیبینمو باهاش حال نمیکنم. 


پ۳. چند روز پیش هم راننده سرویسمون داشت در مورد نوه صحبت میکرد که خیلی خیلی شیرین تر از بچه است منم یهو یاد بی پدربزرگ بودن خودم افتادم و خیلی کنترل کردم که اشکام سرازیر نشه. 


صفحه سفید

یادداشت جدید رو کلیک میکنم.  بعد همینطور زل می زنم به صفحه سفید..  قدم بعدی کلیک کردن روی گزینه خروج از حساب کاربری. 


و در طول هفته این کارو بارها بارها تکرار میکنم.  


کلماتی که درونت رو با جوش و خروششون به آشوب کشیدند وقتی میخوان ظهور خارجی پیدا کنند خشک میشن..  میشن یه سکوت عجیب..  یه صفحه سفید که ظاهرش سکوته اما باطنش رو گوش کنی صدای فریاد کلمه ها گوشتو آزار میده. 


همه اولش یه صفحه سفیدند..  یه صفحه سفید سفید.  بعد به مرور زمان یا زخمی میشن با اعمال رفتار دیگران یا خودشون یه زغال بر میدارن میفتن به جون صفحه..  یا خط خطی میکنن یا نقاشی میکشن..  بعد به جایی میرسن که میبینن هیچی از صفحه سفیدشون نمونده..  میخوان درستش کنند اما خیلی سخته..   بلاخره زخمی و سیاه شدند هم جزیی از این روزگاره دیگه.. 


بعضی موقع ها خودمم نمیدونم چمه..  دلم هوایی کیه چیه کجاست؟  فقط خدا عالمه

بهترین دوست من آن کسی است که عیوب من را به من هدیه دهد.


امروز واقعا از رفتارم خجالت کشیدم ، گاهی وقتا یه کارایی میکنم... آخه امروز مدیرمون تا منو دید گفت شما گیر جدید ندارید به من بدید. میخواستم بگم آخه من کیم که به تو گیر بدم.. شاید لحن صحبت کردنم بده که دیگران همیشه اینطور برداشت میکنند

دو نفر تو زندگی من دو تا جمله گفتند که خیلی خیلی توی رفتار من تاثیر داشت

اولیش پدربزرگ خدا بیامرزم که یه بار شکایت مارو به بابامون کرد و گفت: این بچه های تو وقتی با آدم حرف می زنند انگار دعوا دارند و من فهمیدم لحن صحبت کردنم تنده با اینکه خودم اصلا متوجه این موضوع نمی شم و اصلا قصدشو ندارم.

دومیش هم داداش بزرگه بود که یکبار وقتی داشت با مامانم صحبت می کرد به من اشاره کرد و گفت این بی احساس! و من تازه اون موقع وقتی به احوالاتم توجه کردم فهمیدم من موقع صحبت کردن با دیگران هیچ گونه عکس العملی از خودم نشون نمیدوم!!!!!!!!!! از اون موقع یه نیمچه لبخندو وارد چهرم کردم.


چه خوبه که کسی باشه که اینا رو به آدم بگه.

شنبه.. دوباره یک هفته دیگه

فردا شنبه است، حتی خوندن کتاب قدرت حال هم مانع از این نشده که فکر نکم فردا گندترین روز دنیاست.  شنبه!  روزی که همیشه وعده شو میدیم و هر اتفاق و تغییری رو میخوایم از این روز شروع کنیم..  نود درصد مواقع هم فقط شروع زجر آور کسالت ها،  رخوت ها و بدبختی هاست. 

من مثل بیست و هفت سال گذشته فردا هم منتظر پنج شنبه خواهم موند..  پنج شنبه ای که میدونم هیچ اتفاقی قرار نیست توش بیفته و تنها حسنش اینه که فرداش جمعست و تعطیله.. 

همین