مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

4 هفته شد

یکشنبه تولد داداش بزرگه بود اما چون رژیم بود براش کیک و تولد خونگی خانوادگی نگرفتیم عوضش رفتیم رستوران که ما خوردیم اونم نگاه کرد . منم که نمیتونستم برم براش چیزی بخرم به همین خاطر پولشو دادم خودش بخره برای خودش. 

 

باورم نمیشه به همین زودی 4 هفته شد. یعنی میشه فردا گچمو باز کنه؟ همه میگن الان عروسیته اگه باز کنه کلی درد میگیره  ولی باز فکر میکنم باز کنه بهتره.  استرس دارم خیلی، آخه اون قسمت پام که از اول من میگفتم درد میکنه هنوزم درد میکنه!!   

 

 

=============================== 

الان پنج شنبه صبح است- اولین کاری که بعد ازبیدار شدن از خواب انجام دادم زنگ زدن و وقت گرفتن از دکتر بود  ساعت ۶:۱۵ بعدازظهر 

مامانم میگه چرا انقدر خوشحالی شاید گچتو باز نکنه.. 

وای فکرشو بکن. قیافم دیدنی خواهد بود در اون لحظه . به عالم و آدم گفتم که من پنج شنبه گچ پامو باز میکنم!

 

=====================


تمام این چهار هفته یک طرف.. این دو ساعت یک طرف..  اوووف چرا تموم نمیشه..  


 

مراحل گرفتن حقوق استعلاجی از بیمه

یکشنبه که رفته بودم شرکت مسئول منابع انسانی صدام زد که چی کار کنم برات این ماههو..  برو بیمه ببین یک ماه استعلاجیت تایید میشه یا نه..  

منم شبش کلی گشتم تو اینترنت ببینم چه مدارکی میخوادو اینا هیچی پیدا نکردم.. 


صبح با داداش بزرگه رفتیم بیمه ای که مربوط به حوزه کارفرمام میشه..  خیلی شلوغ بود..  

اول رفتم یه اتاقی که بالاش زده بود مربوط به مرخصی زایمان و بیماری و..  اونجا برگه ی استراحت پزشکی که دکتر برام نوشته بود ازم گرفت با دفترچم..  زد تو سیستم و برگه معرفی داد به بیمارستان برای تایید پزشک معتمد ( بعضی ها رو هم توی این مرحله میفرستن شورا) . اون برگه رو بردم توی سه تا اتاق تا مهر و امضا بشه 

بعدش رفتیم بیمارستان ( حضور شخص در اینجا الزامیه ، کلیه مدارک پزشکی + کارت شناسایی) ، یه روزای خاصی میشه رفت بیمارستان ، برای منو زده بودن دوشنبه و سه شنبه که از شانس خوب من اون روز دوشنبه بود 

دکتر عکسمو دید و پرسید چی شده منم توضیح دادم بعدش روی همون برگه ای که دکتر خودم نوشته بود تاریخ مرخصی رو تایید کرد یعنی یک ماهو که میشه تا 3 بهمن.  

دوباره برگشتیم بیمه ، توی همون اتاقه، خانومه ازم پرسید که توی شرکت این اتفاق برات افتاد منم گفتم نه 

بعدش یک برگه معرفی به بانک ( برای مطمئن شدن از شماره حساب) + یک برگه بازرسی+ یک برگه معرفی به کار بهم داد گفت برگه بازرسی و بانک رو اردیبهشت بیار!!! منم برگه بازرسی رو بردم اتاق بازرسی تحویل دادم گفت دو سه هفته دیگه زنگ بزن بعدش برگه معرفی به کار رو گرفتم بردم شرکت تحویل دادم تا مهر و امضا بشه اردبهشت ببرم تحویل بیمه بدم 

 

بعد دیدم مگه اسکلم وقتی بهم حقوق نمیدن برم سرکار؟؟؟!! از دوشنبه هم نرفتم سرکار   

سرویس بهداشتی

خسته اما با لبخند،  خسته اما با امید،  با امید فرداهای بهتر به خانه بر می گردم! 


خوب برگشتم الان..  خیلی خستما..  خیلی. 

هنوز با پام سر کار بلاتکلیفم..  باید به صورت ال بشینم،  گاهی دوست دارم بندازمش دور گردنم!  امروزم راحت نبودم اصلا.  یه گزارش سر کاری هم باید دربیارم.  


امروز صبح حاج آقا که میشه بابای رییس هیت مدیره منو تو راهرو صدا کرد و گفت میخواد یه سوالی ازم بپرسه.  منم خیلی ذوق زده که چی میخواد بپرسه!  گفت ببخشید شما چطوری میرید با این پاتون دستشویی!؟  


دستشویی که خودش داستان داره!  هر دفعه با ترس و لرز میرم دستشویی مدیران..  هر دفعه هم یکی از مدیران رو میبینم! من از وقتی استخدام شدم جز مدیر خودمون باقی مدیران رو ندیده بودم اما به لطف این پای شکسته و دستشویی کل مدیران رو رویت کردم. 


در مورد توالت فرنگی وارد جزئیات نشم بهتره..  ولی در گوشی با رعایت نزاکت بگم که هر دفعه که میرم به این فکر میکنم قبل من یعنی کی روش نشسته!!! 

+

+دیروز چند تا حرکت عقرب و چند تا پرش داشتم با پام..  و دیشب از درد خوابم نمیبرد 


+اینجا که الان هستم فکر میکنم جای خوبی نیست ولی دیگه انقدر رفتم و اومدم خسته شدم.  جنگیدن با خودم و محیط بدون هیچ مشوقی،  انگیزه ای و نشونه ای کار مسخره ای میاد.  چرا باید به خودم سخت بگیرم..  دلیلی نداره.  منم مثل اطرافیان.  


میمونه یه عذاب وجدان لعنتی..  اونم بعد یه مدت از بین میره. 



+دلم میخواد بدوام..  از نشستن و خوابیدن خستم. 


+ دو سال پیش این موقع رو خیلی خوب یادمه..  آخرین روزای مرگ رو..  امتحان اصول رو...  طلوع خورشید از اون پنجره زیبای دوست داشتنی. 


+ مامان و بابا رفتن خونه مادر پدر..  قبلشم رفتن بهشت زهرا چون سال بابابزرگ بود.  مادر پدر لطف کردن یکبارم حال منو نپرسیدن البته عمه جان از طرف ایشون برای مادرم نقل کردن که فرمودن { این دختره}  انگار حالش بده که باباش نیومده به من سر بزنه..  


هفته پیش بابا زنگ زده بود به مادرش بعد داشت به زور گوشی رو میداد دستم..  منم نگرفتم و با عصا لنگان لنگان فرار کردم..  بابا ناراحت شد ولی استثناً برام مهم نیست .  



رو مخ

گاهی وقتا یه صدایی، صحبتی یا یه اتفاق ساده مثل یه جرقه کوچیک تو رو وصل میکنه به صدها هزار تصویر صحبت و صدا که مسلسل وار به هم وصل میشن و حال خوشتو ناخوش میکنن ، به قول معروف رو مختن

مثل امروز ظهر ، تیتراژ یه برنامه تلوزیونی :    گنجینه زندگی من،  این سینه پر محبت توست ...