مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

تسلیت

خیلی حرفا بود که خواستم اما 


الان یه سر زدم وبلاگ ( حذف شد)


متاسفانه فرزندشون فوت کردند.  خیلی ناراحت شدم


شاید بشه گفت قسمتی از علاقه من به زیارت امام به خاطر خوندن وبلاگ ایشون بوده..  


ان شاءالله خدا بهشون صبر بده..  


خیلی سخته

تحت تاثیر

امروز بلاخره کادو رو برای سرگروه خریدیم یک دستبند به قیمت 420 هزار تومان ناقابل حالا میخوان فردا جشن بگیرن، تولد اصلش 23 ومه که شهادته ، قرار بود شنبه بگیریم که گفتن سرگروه خودش شنبه نمیاد چون دوست نداره تولد ش در تهران باشه و کسی براش تولد بگیره .. اوووف.. خوش به حال کسانی که نازشان خریدار داره.. والله


دو تا اتفاق افتاد امروز که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد، اتفاق که نه، یکیش یه جمله بود :


عید واقعی از آن کسی است که پایان سالش را جشن بگیرد نه آغاز سالی که از آن بی خبر است.


دومیش هم پذیرش مقاله ام بود که خلاف انتظارم منو خیلی ناراحت کرد. اینکه چرا ؟، فهمیدنش زیاد سخت نیست، فکر کنید شما دو سال از عمرتون رو صرف کاری کردید که هیچ فایده ای تا به حال براتون نداشته، نمیدونم حکمتش چی بود.. اما وقتی بر میگردم به گذشته خودمو یه بازنده بزرگ میبینم در صورتیکه وقتی ارشد پذیرفته شدم فکر میکردم که یک برندم! مخصوصا اون روز رو که یادم میاد، روزی که کل مسیر دانشگاه تا خونه رو گریه کردم ... وقتایی که به خاطر درس و نمره و پذیرش بدون کنکور و پایان نامه نوشتن خیلی از تفریحات و لحظات و با هم بودن ها رو از دست دادم. پذیرش این مقاله مثل خنجر توی قلبم فرو رفت ... تصمیمات اشتباه و احساسی، مثل همین کار کردنم توی این شرکت. مثل یه بطری میمونم که انداخته باشنش تو اقیانوس .. نه برنامه ای نه هدفی ...


برای خودم میترسم، دیگه چیزی ندارم که بهش دلگرم باشم. امسال سالی بود که شاید مادیات خوبی داشتم اما معنویات رو از دست دادم

هشت تا یک

8.دیروز واحد برای اسفندی ها تولد گرفت.  کادو یه بلوز و تاپ بهم دادن بعدشم خود سرگروه برامون تولد گرفت کادو هم بهمون یه گردنبند طلا داد.  قشنگ بود خیلی. 

حالا هفته دیگه تولد سرگروهه و ما موندیم چی بخریم براش. 


7.امروز شرکت به همه یه گلدون داد. 


6.داریم تو شرکت سفره هفت سین میزاریم.  من سفره و شمعشو بردم.  فردا مراسم پهن کردنشه .  


5. قرار شده تو هفته دوم عید سه روز مرخصی داشته باشیم من سه روز اولو گرفتم اما حالا گفتند باید پنج شنبه پنج فروردین دو نفر باشن که هیچ کس زیربار نرفته.  احتمال قرعه کشی هست که بنده خوش شانس به احتمال نود درصد اسمم درمیاد.  داداش بزرگه میگه نمیخواد قرعه کشی،  تو که اسمت درمیاد برو خودت جلو تر بگو میام. 


4.هوا از لحاظ دمایی خیلی خوبه ها اما آلودست..  خیلی هم آلودست!  سوزش چشم و سردرد.. خستگی همه مال این آلودگیه


3.مقالمو دوباره فرستادم..  بدون هیچ اصلاحی همون مقاله ای که قبلا فرستاده بودم را دوباره فرستادم،  میدونید جالب چیه؟  دوباره رفته داوری اصلا نفهمیدن..  اعلام هزینه هم کردن اما نمیدونم قبول شده یا نه.. 


2. دلم یه کار جدید و نوآوری میخواد..  از توی اینترنت یه کتاب طراحی دانلود کردم و چند تا طرح پرسپکتیوشو کشیدم.  کاش میشد برم کلاس خط..  یا ورزش.. 


1. برای عید هیچی نخریدم..  الان کفشم ندارم بپوشم! 



خوش شانس

مسئول مالی شرکت منو دیده میگه من شش ساله توی این  شرکت کار میکنم،  برای آدمای زیادی هم فرم استعلاجی پر کردم اما تو اولین نفری هستی که بیمه یکی رو فرستاده براش که نسبت به ادعاش تحقیق کنند!!  واقعا چرا؟ 


یک کارتابل پر نامه با سربرگ مشکل دار رفته دفتر مدیریت بعد فقط نامه من امضا نشده و روش نوشتن سربرگ مشکل داره!  چرا آخه؟ 



مامانم برگشت خونه.  


عمم به مامانم گفته بچه های مدرسه رو میخواد ببره مشهد،  دست تنهاست و کمک میخواد.  حالا نمیدونم پیشنهادش تعارف بوده یا واقعا جدیه.  دل نمیبندم بهش




له ام دیگه

الانم مثل دیشب و پس پریشب ولو شدم رو زمین منتظر برادر تا بیاد شام بخوره 


صبح سرویس نیومد،  پسرش اومد به جاش..  خلاصه اینکه چون یه خروجی رو اشتباه رفت کل تهرانو کله سحری یه دور زدیم!!  


امروز به اصرار بچه ها بعد ساعت کاری رفتیم سینما.  کوچه بی نام.  بد نبود.. همین

بعدشم چون دیر بود رفتم پیش داداش بزرگه و باهم برگشتیم خونه. 


شامم سبزی پلو با تن ماهی..  کلی ظرفم شستم! 



له له ام الان..  مامانم ما رو خیلی لوس بار آورده