مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

بلا

نمیدونم این چندمین بار هستش که از گروه بچه های دانشگاه میام بیروون..  هر دفعه ام دعوام میشه...  چون نمیتونم ساکت بشینم هر چرتیو توی این گروه ها نشر بدن...  با اینکه آخرش تنهاییه اما پیش خدای خودم مسئول نیستم و وجدانم راحته 



ظهر به پیشنهاد من رفتیم امامزاده داوود،  وضع مکانی و بهداشتی امامزاده واقعا خرابه...  بهش نمیگفت جای زیارتی فقط سیاحتی...  موقع برگشت هم طوفان شد و به قول مامان بلا نازل شد کوه ریزش کرد.  جلوی چشمامون ماشینا زیر سنگا له میشدن هیچ کس کاری از دستش بر نمیومد همه نگاه میکردن...  شاید بعدا تعریف کردم چی تو امامزاده دیدم..  



دیروز صبحم رفتیم مصلا نماز عید... 



حوصله بیشتر تعریف کردنو ندارم...  یعنی حالی برام نمونده...  شاید یه مدت طولانی نباشم...  خیلی دلخورم.. 


انتخاب

دیشب بعد مدت ها رفتیم رستوران شام.  یادم نمیاد آخرین باری که با خانواده رفتیم بیرون کی بوده ولی امروز که سر حالتر بودم میدونستم تاثیر دیشبه.  

آدم تو زندگیش همش درگیر انتخابه،  بعضی تصمیمات کل زندگیتو دگرگون میکنه و بعضی ها خیلی سادس که اصلا درگیرش نمیشی ولی تاثیر خودشو داره.  انگار همین دیروز بود که عزا گرفته بودم ماه رمضون رو چی کار کنم؟  و الان آخرین پنج شنبه ماه مبارکه..  بگذریم که من هنوزم آدم نشد و این فرصتم از دست رفت انقدر درگیر فضای جدید زندگیم شدم که نفهمیدم چطور ماه رمضان تموم شد؟  نه دعایی نه نمازی... 

امروز که داشتم صورت مغایرت فاکتورها رو درمیاوردم با اولبن چالش کاریم مواجه شدم جاببکه انگار رو لبه پرتگاه جهنم حرکت میکنی.  بهم گفتن صورت مغایرت دربیار اگه جایی به ضرر ما اشتباهی در فاکتورهاست باید اصلاح بشه اما اگه این اشتباه به ماضرری نمیرسونه و متوجه طرف مقابله به ما ربطی نداره...  الان وظیفه من چیه؟  از صبح درگیرم یعنی الان این لقمه حرووم حساب میشه؟  

بعد شرکت مامان زنگ زد و گفت برای نماز میره مسجد و منم اگه دوست دارم برم پیشش.  منم رفتم این دفعه سرویس از جلوی در مسجد رد شد. وضو گرفتم منتطر نماز بودم که دیدم یه خانم مسنی اومد جلوی مامان نشست و هی برمیگشت و با مامان پچ پچ میکرد،  خسته تر از اونی بودم که بخوام کنجکاوی کنم بیخیال تشستم سر جام ولی یه حدسایی میزدم.  نماز عصر که تموم شد مامان برگشت گفت این خانومه شماره خونه رو میخواد برای خواستگاری..  یه پسر سی ساله که لیسانسشو گرفته داره ارشد میخونه و اهل نمازم هست..  حدسم درست بود اما بازم جا خوردم،  بی معطلی گفتم نه..  مامان گفت چرا آخه؟  منم نه رو محکم تر تکرار کردم..  ترس با حیای دخترونم قاطی شده بود.  گفتم اینجا گرمه من میرم اونور.  خانومه سمج تر از این حرفا بود نمیدونم این همه دختر اونجا بود چرا گیر داده بود به من.  از دور میدیدم که هی با مامان صحبت میکنه و مامان برمیگشت به من نگاه میکرد.  

موقع برگشت خونه مامان هی غرغر میکرد که چرا گفتم نه..  جوابی نداشتم سوالی بود که خودمم هی از خودم میپرسیدم.  وقتی رسیدم خونه موقع لباس عوض کردن،  دو تا کلید واژه از تو ذهنم رد شد دو تا نشونه قدیمی که خیلی وقت بود خاک میخورد تو ذهنم...  مسجد، خرما.  انگار برق گرفته بود منو.  رسیدیم خونه مامان دوباره شروع کرد..  انگار که لج کرده باشم گفتم دیگه مسجد نمیام..  


خدایا چرا بهو همه چی قاطی میشه؟  


§§§§  آقا من پارسال زبونم لال بشه الهی برگشتم حرفی زدم که توی این وبلاگم ثبت شده.  من غلط کردم.  اشتباه کردم.  در اشتیاق زیارتتان میسوزم..     


لایق وصل تو که من نیستم،  دور مران از درو راهم بده.. 

منتقد

امروز که جواب آزمایشو گرفتم تازه دوزاریم افتاد چرا اون روز دکتر دست منو گرفت!  البته اگه لطف میکرد و میپرسید آیا در کف دست خود احساس داغی میکنی من خودم جواب مثبت میدادم و لازم به اون کار نبود..  

ذهنم منفی باف شده.. دلخوشیهام آبکی 

دلیل دارم برای این حرفم.  وقتی نزدیکای افطار از خواب بیدار شدم دیدم یه کیف پول روی میزمه که عکس منم توشه..  دلم قنج رفت و با خودم گفتم بلاخره مامان عکس منم گذاشت تو کیف پولش.  یه لبخندم اومد رو لبم از اون لبخند ته دلیا.  بعد یه کم فکر کردم این عکسمو از کجا آورده؟  و بیخیال رفتم برای افطار.  دو ساعت بعد اومدم قرصمو بخورم دوباره چشمم افتاد به کیف پول یه خورده دقیقتر نگاهش کردم دیدم ااا این که کیف پول خودمه!  چرا رو میز دل و رودش بیرونه، بعد بهو یه احساس بد و این فکر که کار کار داداش کوچیکس اومده پول برداشته.  چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که یهو یادم افتاد خودم وقتی اومدم خونه کیف پولمو درآوردم تا ازتوش کارت دکتر رو بردارم. 

قضیه دکتر و کیف پول نشون داد چقدر من راحت در مورد دیگران قضاوت میکنم،  چقدر الکی تهمت میزنم!  البته نشونه های آلزایمر هم بود توی این قضیه. 

خوبه آدم هر چند وقت یکبار فکر کنه به رفتاراش،  به فکراش به تصمیماتش.  


=====================

1دلم یه غیر منتظره خوب میخواد..  کجا باید برم دنبالش؟  


2فکر نمیکنم فردای با توافق هسته ای به حالم توفیری داشته باشه


3 چقدر بلاگ اسکای خوب شده اینطوری،  برای من نوشتن با موبایل خیلی راحت تر شده

4 جواب آزمایش خدا رو شکر خوب بود اما کلسترول خونم بالاتر از حد مجاز بود. .  البته باز هم نظر دکتر مهمه

5 این چند روز آخر ماه مبارک داره به شدت به من سخت میگذره معمولا آخرش باید راحت تر باشه اما نمیدونم چرا اینطوریه فکر کنم خدا اون گندمی رو که اول ماه مبارک میزاره تو دل بنده هاش زودتر از من پس گرفته . 

6 دقت کردید من چقدر میام اینجا شروع میکنم به غرغر. .  ولی بلاخره این حرفاییه که باید یه جا بگم! 

خرس خواب آلو

$از صبح نشستم یک عالمه اصطلاحات مخابراتی درآوردم که بفهمم سر کار اینا چی میگن!! اینکه من چرا و به چه علتی الان برای این واحد انتخاب شدم رو نمیدونم! این همه فارغ التحصیل رشته IT و کامپیوتر هست بعد منو انتخاب میکنن جالبی اینجاست که فهمیدم اینا اصلا مدرک ارشد منو قبول ندارن و منو با مدرک کارشناسی استخدام کردن ، داداش بزرگه میگه باید یه کار دیگه پیدا کنم و فکر کنم راست میگه آخه با ماهی 500-600 حقوق من چی کار کنم ؟؟ اونم روزی 8 ساعت و نیم کار که همش زل زدی به کامپیوتر .. مثلا اینجا رو انتخاب کردم کامپیوتر نداشته باشه بدتر شد.


&فردا بیستمه، چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود که رفته بودم دکتر و برای 2 ماه دیگه که میشه فردا آزمایش نوشت، میخوام اعتراف کنم که هر وقت تنها میشم دستامو میارم بالا و بهشون نگاه میکنم که آیا میلرزه یا نه ، خوبی این دوماه این بود که من نه هیچ استرسی رو تجربه کردم و نه هیچ تپش قلبی رو ... نمیدونم اجازه داشتم روزه بگیرم یا نه؟ سرخود ساعت قرصارو عوض کردم ، فاصله قرصا باید 12 ساعت باشه من یکی بعد افطار میخورم و یکی قبل سحر، یعنی حدود 6 و 18 ساعت، به خاطر همین یه خورده به خاطر جواب آزمایش نگرانم اما خوب علامتی ندارم همین نشونه خوبیه.. ان شاءالله جواب آزمایش خوب میشه و دکتر نمیفهمه که من روزه گرفتم از یه طرفی هم دوست ندارم قرصامو قطع کنه . میترسم دوباره برگردم به همون علائم... بیخیالش بابا، خدا حواسش بهم هست


))امان از این خواب!! دیروز 5 شنبه صبح که خواستم برم کلید خونه رو جا گذاشتم ، ساعت 11 به مامان زنگ زدم که مامان من کلید ندارما! گفت من میرم مسجد ... گفتم پس باشه منم میام اونجا .. شانس من همیشه سرویس از جلو مسجد رد میشد دیروز دلش خواست از یه مسیر دیگه بره .. به هر حال باید میرفتم مسجد ... کلی پیاده روی کردم و رسیدم مسجدو وضو گرفتم رفتم پیش مامان. نماز که تموم شد سخنرانی شروع شد ، من دیدم اصلا نمیتونم بشینم و حتما باید دراز بکشم خوابم گرفته بود وحشتناک ، مسئول مسجدم اونجا بود هی به ملت تذکر میداد ، میدونم تو مسجد نباید خوابید و کراهت داره اما دیگه به یه جایی رسیده بودم که واقعا نمیتونستم یه خورده رو مامان افتادم هی اونوری شدم اینوری شدم تا فکری به ذهنم رسید ... چادر رو کشیدم رو سرم و رفتم سجده ... دیگه هیچی نفهمیدم تا یهو دیدم مامانم صدام میزنه سریع نشستم دیدم سخنرانی که هیچ مداحی هم تموم شده ، وای نمیدونید چقدر خوابش مزه کرد بهم . جالب اینجا بود که یه خانومه هم اومد بهم التماس دعا گفت ، بیچاره فکر کرده بوده من واقعا این همه مدت سجده رفته بودم... به سبک مادر بزرگم وقتی از خودش تعریف میکه و بادی در بینی میندازه و گردنی میاد ( مادرشوهر مامانم) به مامان میگم مادر میدونی که سجده های طولانی من تو خاندان معروفه  میگه آره مشخصه و میخنده، من هر کاری میکنم که مامان بخنده خیلی حس خوبی بهم میده. بعدشم اومدم خونه گرفتم خوابیدم تا 6 .. تنها خوبی که داشت این بود که دیشب تا 3 تونستم بیدار بمونم

خیلی خوابم زیاد شده خیـــــــــــــــــــــــــــلی ، یه پا خرس قطبی شدم برا خودم ...


** دیشب که قرآن به سر گرفته بودیم به علــــــــــــــــی بـــــــــــــن موســـــــــــــی که رسید بغضم ترکید ... آقا نمیخوای بطلبی ، به خدا دلم یه ذره شده


آقا صدایم کن که برگردم به سویت
همراه کفترها نشینم روبه‌رویت
شاید برایم زائری گندم بپاشد
گیرم شفا از گندم تسبیح گویت
آقا صدایم کن که خود را کنج صحن‌ات
یک بار دیگر گم کنم در گفتگویت
دستی گذارم عاشقانه روی سینه
در یک سلام ساده پاکوبان به بویت
آقا سلام! اینجا من و دلتنگی و تو
نور نگاهی! آبروی آبرویت
آقا تمام شهر یعنی مرقد تو
آقا رهایی یعنی افتادن به خویت
آقا تمام آسمان‌ها بسته قندیل
از دیدن خورشید لبخند نکویت
آقا بگو یک جرعه سقاخانه‌ات را
قسمت کنند این خسته را در آرزویت
آقا بگو با او کسی همدم نباشد
وقتی که باشد در حرم گرم وضویت
آقا بگو تنهایی‌اش بسیار باشد
تازه شود آهوی سرگردان کویت
ای کاش می‌شد بار دیگر... جان مولا!
ایوان طلا... کنج حرم... جان عمویت!
نقاره‌ها آهنگ سرمستی بگیرند
تا جان بگیرد این دل در جستجویت
در ازدحام جمعیت باران بگیرم
لمس ضریح... آیات قرآن... بند مویت...
پرواز... درد دل... سرود اشک... آغوش...
مهمانی لطف خدا... راز مگویت

( شعر از مصطفی کارگر)



عصبانی

انتظار حرفای خوبو الان از خودم ندارم چون همین الان با پدرم دعوام شد سر مسخره ترین موردی که میشه جروبحث کرد.  احترام به والدین رو صد بار خوندم و میدونم که پدر و مادر چه جایگاه بالایی دارند اما همیشه بین دانستن و عمل کردن بسی فاصله است. میدونی عمق فاجعه کجاست؟  اینکه بابا  جواب منو نمیده و نامهربونی از طرف منه،  البته نه همیشه. 

داشتم با داداش بزرگه تلفنی صحبت میکردم و کمی درد و دل که یهو فهمیدم بابا پشت در گوش ایستاده،  خدایی جای من بودید چه حالی پیدا میکردید؟  همیشه از ترس بابا نه دفتر خاطرات داشتم نه جرات تلفنی صحبت کردن با داشتن یه چیز خصوصی..  اصلا بابا به خصوصی بودن یا حریم شخصی اعتقادی نداره،  همین وبلاگم صد بار هیستوری رو پاک میکنم...  قبلا یه وبلاگ گروهی داشتیم با دوستام که بابا از هیستوری کامپیوتر فهمیده بود،  هر روز به یه عنوان اسم وبلاگ رو میاورد یا مسخره میکرد..  واقعا این رفتاراش برام غیر قابل هضمه. 



دیشب هم دومین شب قدر رو از دست دادم،  دقیقا حال پارسالم داره تکرار میشه..  دیشب اوایل جوشن کبیر بود و رادیو هم سخنرانی آقای مطهری رو داشت پخش میکرد،  تا همین جاش یادمه یه لحظه پلکامو بستم باز که کردم دیدم صبح شده!! شب قدر اول هم همین اتفاق افتاد ،  اینم از مزایای سر کار رفتن!!! 


یه چیزای دیگه میخواستم بنویسما....  شاید مسخره باشه اما گریه ام گرفته. .همینطور  الکی