مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

نشد

سلام الان ساعت یکه قدیمه یعنی دوازده واقعیه جدید!  امیدوارم بلاخره بتونم این تغییر ساعتو درک کنم!  البته یه چیزایی میدونم مثل استفاده بهینه از انرژی خورشید ولی به دلم نمی چسبه این تغییر ساعت.  بگذریم اصلا یه چیز دیگه میخواستم بگم! 


دو تا مطلب اومد تو ذهنم امروز.  خوب من قدیما خوددار بودم و سعی میکردم بر اساس تشخیص خودم از خوبی و بدی عمل کنم اما بعد به دلایلی دیگه این حساسیتمو از دست دادم...  امروز متوجه شدم توی این مدت یه اخلاق خیلی خیلی بد پیدا کردم!  قضاوت زوهنگام توی ذهنم..  یعنی هر اتفاقی میفته ذهن من میره به سمت بدترین چیز ممکن..  یا دیگران رو زودقضاوت میکنم، نمیدونم چطور اینطوری شد؟ ؟  


اینطوری هم نمیخواستم بگم!  



پس باشه برای بعد..  انگار الان روی موود نوشتن نیستم! 

امتحان بی هوا

جلسه پیش استاد بدون اطلاع قبلی ازم امتحان گرفت،  وای که من چه استعداد عجیبی در رد شدن در این مدل امتحان ها دارم!  هنوز هم مثل دوران تحصیل شب امتحانیم! 


استاد میخواست ببینه چقدر یاد گرفتم که متاسفانه ناامید شد.  


ناراحت نیستم چرا؟  چون زحمت زیادی نکشیده بودم که از بین بره از این که آبروم رفت ناراحتم فقط

عزیز

الان ساعت شش و چهل هفت دقیقه صبح،  صبح به خیر ایران. 


دیروز مامان عزیزو برد دکتر مجدد،  خودشو که نبرد عکساشو برد.

عزیز وقتی خونه خودشون بوده از مسجد که میاد بیرون میفته تو جووب..  زانوش ورم میکنه ، بعد از سه چهارروز که مامان به زور میبرش دکتر..  بعد از کلی عکس و سی تی اسکن و.. .  میگن باید بستری و جراحی بشه که مامان و دایی موافقت نمیکن میارنشون خونه ما...  

دیروز دکتر تا عکسو دیده گفته این زانوش شکسته خیلی واضحه چطور دکتر قبلی تشخیص نداده!!  جراحی برای چی باید پاشو گچ بگیره! 


بیچاره نزدیک بیست روز داره درد شکستگی رو تحمل میکنه به حاطر عدم تشخیص یک دکتر!  البته که الانم نذاشت پاشو گچ بگیریم و آتل بستیم براش.  روحیش خوب نیست زیاد چون وزنشم زیاده خیلی براش سخته.. 


امیدوارم همه بیمارا زود زود شفا بگیرن. 


منم امروز کلاس آیین نگارش نامه های اداری دارم!  احتمالا ساعت هشت شب میرسم خونه تازه مشقای خطمم ننوشتم ;-) 

راه زندگی

تعطیلاتی که به خاطر ولادت یا عیده رو دوست دارم حسش خیلی بهتر از وقتیه که به خاطر شهادت یا عزا تعطیله. 

امروزم عیده پس خیلی خوووبه،  حتی اگه قرار باشه ناهاردرست کنی به خونه هم برسی. 

دیروز نه پریروز رفتیم نمایشگاه عمو،  خیلی خوب بود کاراش.  من بودمو بابا و برادر بزرگه.  

حالا به غیر از کارا صحبتای عمو برام جالب بود،  البته روی سخنش من نبودم،  برادر بود اما منم استفاده بردم اون وسط. 

می گفت وقتی تو کار آزاد بودم حداقل روزی پونزده میلیون گردش پولی روزانم بود طوریکه وقتی میرفتم بانک جزو مشتریای خاصشون بودم،  وقتی مشکلات برام پیش اومد و مجبور شدم کارمند بشم نمیتونستم وضعیت رو تحمل کنم همش با خودم فکر میکردم که خدایا آخه من با حقوق یک تومن چی کار کنم؟  تازه چهار ماه اول هم اصلا بهم حقوق ندادن..  همش شرایطو مقایسه میکردم با قدیم و فشار روحی زیادی رو تحمل میکردم...  اما الان اصلا حاضر نیستم به اون کار قدیم برگردم..  توی زندگیم ریسک بزرگی بود کلا راه زندگیم عوض شد الان خودمو پیدا کردم و تونستم با وقت بیشتری که به دست آوردم استعدادمو بشناسم،  آرامش روحی که الان دارم رو با هیچی عوض نمیکنم. 


 


ان شاءالله هممون بتونیم راه زندگیمونو پیدا کنیم

خوب بودن وقتی حالت خوب نیست

دارم سعی میکنم خوب باشم :-)  حالا اگه نشد بلاخره من سعیمو کردم. 

نباید فرصت خوب بودن رو از دست بدم حتی وقتی حالم اصلا خوب نیست بقیه چه گناهی کردن.  


خوب بودن خیلی سادست گاهی.. مثل گوش دادن به کسی که محتاج گفتنه.  یا لبخند زدن و گفتن خدا قوت.  

اما گاهی انقدر حالت بده که حوصله خودتم نداری و دنبال بهوونه ای که بپری به یکی یا حال اون یکی رو بگیری. .  این کارا خیلی آسونه. .  اینجاست که خوب بودن سخت میشه. 

========


کلاس خطمو میرم همچنان..  استاد جلسه پیش گفت که میتونم با خودکار بنویسم اما از اوون چیزی هم که فکر میکردم سخت تره..  گول تعریفای استادو نمیخورم خطم خیلی چکش کاری میخواد 

;-)