مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

اراده کردم برم مسافرت

از وقتی که فهمیدم چند روز تعطیلی توی این ماه هست به مامان اینا گفتم بریم شمال خونه ی فامیلای مادریم که اونجان.

چهارشنبه رو مرخصی گرفتم میخواستم عزیزم باهامون بیاد به مامان گفتم بهش بگه ، توی برنامه ریزیم به نظرم مشکلی نبود چون با بابا و ماشین خودمون میرفتیم عزیز هم راحت بود.

سه شنبه هفته قبلش درخواست مرخصیم رد شد، دوشنبه برف اومد و جاده ها بسته شد، بابا قلبش درد گرفت و مریض شد چند تا کلاسم داشت که قطعا اومدنش با ما منتفی شد، وقتی بابا نیاد یعنی اومدن عزیز هم کنسل

خودم که صبح دوشنبه که بیدار شدم خیلی خسته بودم به خودم میگفتم بیخیال مسافرت بشو.


اما من تصمیمو گرفته بودم.. دوباره برای مرخصی درخواست دادم بعد ازظهر سه شنبه هم که اومدم خونه به مامان گفتم جمع کن میریم! اصلا انتظارشو نداشت اما چشماش برق زد، گفت چطوری ؟ گفتم با اتــــــــــــــــوبــــــــــــــــــــوس


جمع کردیم صبح چهارشنبه هم راهی رشت شدیم ، دوتایی ...

الانم یک ساعتی هست که برگشتیم..


جاتون خالی، خیلی خوب بود. هوا خیلی سرد بود اما خوب بود . دیشبم خیلی باحال تو مجلس روضه شهادت امام رضا بعد نماز مغرب و عشا با مامان شرکت کردیم ( بگم دعوت شدیم بهتره  اونم اگه گفتید کجا؟؟ کنار آرامگاه برادرشون. مگه عالی تر از این هم میتونه باشه؟


=========================================================


راستی مهری ماه رو خریدم ، همون عروسکه که گفتم . عکسشم میزارم ادامه مطلب.. 


 

کتاب اتفاقی

پنج شنبه یهویی قصد کردم برم خونه مادربزرگ.  توی مترو از کنار کتابفروشی رد شدم قصد و شوقی برای خریدن کتاب نداشتم اما نمیدونم چرا رفتم تا کتابهارو نگاه کنم. 

بعدم خیلی اتفاقی یک کتاب خریدم.  اصلا نمیدونستم چی هست نویسندش کیه..  جالب اینجاست که از یه کتاب دیگه خوشم اومده بود اما اونو گذاشتم سر جاش و اینو برداشتم و رفتم حساب کردم!!  الان که فکر میکنم خودم تعجب میکنم! 

یه علاقه خاصی هم نسبت بهش پیدا کردم.  طوریکه دلم نمیخواد بخونمش دلم میخواد قورتش بدم ( طبق همون سخن معروف که بعضی کتب را باید چشید بعضی را جوید و دسته ای دیگر را قورت داد)  هنوز نخوندمش ولی این احساسو نسبت بهش دارم. 

این خرید اتفاقی بودن رو به فال نیک میگیرم امیدوارم تو ذوقم نخوره. 

اون کتاب جاودانگی کاندورا حالمو به هم زد..  درست تا چند روز حالم بد بود..  تو مقدمه اش نوشته بود برداشت سطحی نکنید ولی آخه مگه میشه!  این همه موضوع هست تو جهان این حتما باید بیانات فلسفیشو تو همچین موضوعاتی میپیچید هنوزم وقتی بهش فکر میکنم حالم بد میشه..  


میخوام دوباره شروع کنم به زبان خوندن..  


میخوام فراموش کنم هر چی شده..  میخوام به خودم به عنوان یک انسان ممکن الخطا فرصت بدم. 



=========================


پ. ن.  اسم کتابی که خریدم : هدف حیات زمینی آدم

سراب

فکر کنم قبلا هم قبلا هم کسی بهم گفته بود که روزی در این نقطه می ایستم

به نظرم زندگیم یه بازی مسخره است.. حس کسی رو دارم که از بالای ساختمون 5 طبقه پرت شده پایین هنوز به زمین نرسیده و نمیدونه وقتی رسید چه اتفاقی می افته؟ میمیره؟ ناقص میشه؟ نجات پیدا میکنه؟ چه درد و رنجی رو تحمل میکنه؟

شاید یکی از دلایلشم وجود شخصی به نام نگین باشه که هر روز خدا بهت یاد آوری میکنه که بدبخت ترین موجود عالمی..


هر روز صبح که از خواب بیدار میشم اولین کارم شمردن روزهاست که کی جمعه میشه و جمعه هم که میرسه تکراری ترین روز عالمه


سخت ترین ضربه ها رو از ساده ترین حرف ها میخورم.. مثل همین دوشنبه که اقای مدیر وقتی مگسی رو توی اتاق دید گفت کتاب معارف دوران تحصیل خوب بود تا باهاش مگسو می کشتیم.. همه خندیدن حتی من . یک جمله ساده و مسخره. با خودم فکر کردم اگه توی اردیبشهت ماه کسی این حرف رو میزد کمترین عکس العملم این بود که حداقل نمیخندیدم

منی که پارسال این موقع ها به دنبال دروس حزوی بودم و دانلود کردن سخنرانی تا موقع خواب گوش بدم .. منی که موقع اذان دلم پر میکشید برای رفتن به مسجد ..

منی که عشقم شده بود کتاب های دینی .. منی که صدای دعا موهای تنم رو سیخ میکرد تصویر جمکران و قم مشهد اشک رو توی چشمام جمع میکرد چی شد که یهو شدم این؟؟

چی شد واقعا؟


شدم یه موجود خنثی ...


مامان گفت با این دو تا نرو بیرون ، ولی من خستم .. انقدر خسته که دیگه برام حرفای مامان هم مهم نیست. میرم...

دیگه توی نوشیدن داره زیادی روی میکنه .اینو از خنده هاش و چرت و پرتایی که میگه فهمیدم بوی الکل کل ماشین رو پر کرده. میگه به تو نمیدم آخه نماز میخونی... نمــــــــــــــــاز.. یادم نمیاد آخرین باری که خوندم کی بود، یه آدم مست با تمام عقل پریدش به من میگه نماز...

تظاهر به دین رو کی از دست میدم؟


از کار ... چی باید بگم؟ با خودم میگم من که قبلش طبق همون چیزی که توی مفاتیح بود عمل کردم همه چی رو سپردم به خودش که اگه خوب نیست مثل صد تا کار قبلی که خوب نبوده نشده نشه. یادمه بار اول که زنگ زدن گفتم نمیرم بعد طبق حوادث روزگار دوباره زنگ زدن .. رفتم و همه چی جور شد.. الکی ... یه کار یکنواخت و بیخود که یه دیپلم هم میتونه انجامش بده من فوق لیسانس که این همه عمرمو تلف درس خوندن کردم باید انجام بدم با حداقل حقوق .. بعد بهم بگن خوشحال باش که کار داری خیلی های بیکارن و من نمیدونم به خاطر این کار لعنتی که همه چیمو ازم گرفته باید خداروشکر کنم که کار دارم یا نه؟ یادمه وقتی داشتم فرم استخدام رو پر میکردم توی طبقه سوم .. واحد10 .. به دور برم نگاه میکردم که یعنی میشه من مثلا یه کار ساده ای اینجا داشته باشم؟ حالا تقریبا 6 ماه گذشته و واحد ما دیروز به واحد 10 منتقل شد درست همونجایی که من نشسته بودم و آرزو میکردم... 


منتظرم که خودم خودمو نجات بدم اما نمیدونم چرا دیگه مثل گذشته توان نجات دادن خودمم ندارم. صد بار خواستم برگردم اما نشد


سیگار ... الان فقط دلم یه سیگار میخواد