مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

سرانجام تقلب

داستان از اونجا شروع شد که من تقلب کردم تو آزمونام و استادم خواست که نتایج آزمونارو خودش شخصا ببینه ...


واقعا هفته وحشتناکی بود ولی به لطف دوستای مجازی عزیزم این دوره رو گذرونم ... مینو ، میم ، زهی ، یسنا و شادی ممنونم ازتون  ... مینو جان اگه اون حرفا رو بهم نمیزدی من هیچ وقت جرئت و شجاعت این کارو نداشتم که اشتباهمو تصحیح کنم .. ممنونم ازت


بعد از تماسهای ایمیلی و تلفنی ، امروز استاد ایمیل داد که میتونی کارتو بفرستی برای دفاع اگه موردی بود تذکز میدم بعدا.. میدونم که وقت نکرده ببینه ، به خاطر فشار های من اینو گفته ولی به هر حال از اینکه اشتباهمو جبران کردم واقعا خوشحالم 


البته میدونید بعضی چیزا هم برام روشن شد ...

اصلا فکرشو نمیکردم که دوستای واقعیم پشتمو خالی کنن ! حتی حاضر نشن دلداریم بدن .. یه جا خوندم وقتی به یکی محبت میکنی نباید توقع کنی ، باید ببینی اون کار خوبی که انجام دادی چه تاثیری رو خودت گذاشته ... طبق این حرف منم نباید توقع داشته باشم ولی باور کنید خیلی سخته .. اینکه تو یک عالمه از وقتتو برای یک نفر بزاری وقتی ناراحته به حرفاش گوش بدی دلداریش بدی اما وقتی احتیاج به کمک داری اصلا به روی خودشم نیاره وقتی هم بهش میگی مستقیما بهت بگه: عزیزم من وقت ندارم!! سرم شلوغه ...  خدا کمکم کن که انقد روح بزرگی داشته باشم که از دیگران توقعی نداشته باشم


وقتی به خانوادم گفتم که چه اتفاقی افتاده هر کی یه عکس العملی داشت که واقعا برام جالب بود ..


مامانم که دلداریم داد گفت نگران نباش  ، بابام که اصلا انتظار نداشت یه خورده به من نگاه کرد همین!! بعد چند دقیقه سکوت گفت یه کاری کردی پاش وایسا

داداشمم گفت تو که جرئت این کارا رو نداری چرا انجام میدی؟

مامان بزرگم که عاشقشم !! گفت برو سرتو بزار تو سجده بگو العفو ...


==================================================


1) خدا جونم ممنونم که آبروی من بی آبرو رو خریدی ، البته میدونم که دعاهای بقیه مخصوصا نذر مامان و اللخصوص مامانبزرگ تاثیر داشته وگرنه وضعیت من که معلومه


2) یک کتاب دانلود کردم گناه شناسی آقای قرائتی ... فکر نمیکردم خوشم بیاد ازش ولی خوشم اومد مخصوصا اونجایی که درباره " حب " صحبت میکنه


3) بازهم از شما دوستای گلم تشکر میکنم ... خیلی دوستون دارم

استغفرالله

سلام ...


نمیدونم چرا این روزها کارایی که بعدش باید استغفار کرد زیاد پیش میاد ... پنج شنبه شب ، تولد دختر عمو جان بود و من هم دعوت شدم ... به اصرار والدین عزیزم شرکت کردم ، خسته شدم از بس که هی میگن چرا انقد تو خونه نشستی ، آدم بدوری و ... گفتم جهنم! و بدون مخالفت از همون اول موافقت خودمو اعلام کردم

مهمونی تو یه برج بود ، واحد 34 ، منم اشبتاها با آسانسور رفتم واحد 24 ... اما از صدای آهنگ بلند صدای جیغ و فریاد فهمیدم که اشتباه اومدم ... پس صدا رو دنبال کردم ...


میهمانان بلااستثنا مست ... بعضی ها انقد خورده بودن که واقعا حالشون بد بود ... واقعا رفتارایی رو دیدم که اصلا از اون آدما انتظار نداشتم شاید چون تو حالت مستی ندیده بودمشون... همه جا بوی الکل میومد ... سیگار ... خوب برای من این چیزا غریبه نبود ولی خیلی وقت بود تو همچین مجلسی شرکت نکرده بودم


فکر می کنید که من همون موقع مهمونی رو ترک کردم؟؟ نه خیلی سخت در اشتباهید چون من تا آخر موندم ولی چون دلم نمیخواست آدم هوشیاری باشم که در مقابل یه عده مست میرقصه شدیدا مقاومت کردم و حجابم داشتم ! البته اونا هم هرچی دلشون خواست گفتن ، پاستوریزه ، مثلا تو دختریا! چرا نمیرقصی ؟ و ...  واقعا الان که تصورشو میکنم خندم میگیره میگم واقعا این چه حرکتی بود من انجام دادم! با اغراق اگه بهش نگاه کنی مثل این بود که تو سواحل مدیترانه که پوشش ملتی که اومدن آفتاب بگیرن فقط دو تا چسبه!!! تو با چادر مشکی قدم بزنی ...


میبینید من هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست ... جالب اینجاست که اصلا احساس پشیمونی هم از رفتن ندارم...


------------------------------

------------------------------


1) من هنوز منتظر عکس العمل استادم ... از تمام دوستای گلم که راهنماییم کردن تشکر میکنم

2) فکر کنم غده تیروییدم دوباره پرکار شده ... وزنم رو به کاهش ، خستگی مفرط ، لرزش دست و از همه پی بدتر ضربان قلبمه که داره منو دیووونه میکنه ، امروز از خواب بیدارم کرد 116! مامانم اصرار داره که برم دکتر ، میگه قلبم بزرگ میشه

منم بهش میگم خوبه که آدم قلب بزرگ داشته باشه .



کــــــــــــــمک ، من اشتباه کردم...

سلام.

نمیدونم باید چی بگم .. احساس خر تو گل مونده رو دارم


دیروز انقد خوشحال بودم که سجده شکر به جا آوردم امروز انقد شرمنده و پشیمونم که خدایا غلط کردم از دهنم نمی افته


واقعیتش اینه که من تو نتایج یکی از آزمونای پایان نامم دست بردم ، خوب چی کار می کردم؟ نرم افزاری که من برای تخمین استفاده کردم محدودیت داشت و این آزمون رو انجام نمیداد ... تمام تلاشمو کردم که یک نرم افزار دیگه رو یاد بگیرم ولی سخت بود و دوما یک میلیون خورده ای باید هزینه کلاس میدادم و هیچ کلاسی هم در این زمنیه برگزار نمیشد .... منم نتایج رو دست کاری کردم . واقعیتش اینه که اکثرا این کار رو میکنن ، نمیدونم شاید دارم توجیه میکنم ولی دیگه خسته شدم .. اون موقع توجیه ام این بود که همه این کارو می کنن و من هم باید تموم کنم این پایان نامه لعنتی رو.. باورتون میشه از ساعت 3 تا حالا یک کیلو کم کردم؟ شدم 48 کیلو!!! ضربان قلبمم پایین نمیاد


دیروز که استاد بهم وقت داد که بعد از یک ماه کارمو ببرم پیشش ، از خوشحالی سر از پا نمیشناختم ... ای خدا ، خوشی های این دنیا چه زودگذرن

امروز که گفت فایل کارتو باید بفرستی ببینم ، باید نتایج آزمونتو تایید کنم ، دنیا رو سرم خراب شد


الانم نمیدونم باید چی کار کنم ...  فایلو براش می فرستم ، یعنی میشه خدا آبروی من رو بخری، خدایا میشه وقت نکنه ببینه مثل این یک ماه گذشته؟ ... کاری از دست هیچ کس ساخته نیست جز خودت خدا ... آبروم میره ، غلط کردم ...


آخه این چه کاری بود من کردم؟!  میشه برام دعا کنید که به خیر بگذره؟

سلام ، خوبی؟

سلام . طاعاتتون قبول


*الان دقیقا دو هفته است که فصل 4 پایان نامه رو برای استاد مشاور فرستادم گفت آخر هفته که میشد دو روز بعد از ارسال فصل 4 من جواب میده اما الان دو هفته گذشته و هنوز دو روز نرسیده ... به ایمیلمم جواب نمیده ، زورم میاد زنگ بزنم بهش . میترسم ، میترسم ایرادی اشکالی داشته باشه ... حالم گرفته شه . آخه همیشه یه سوالایی میپرسه که آدم میمونه !


**میگن به احتمال زیاد سه شنبه عید فطر است ... عیدتون مبارک پیشاپیش ، من که سه تا روزه بیشتر نگرفتم این ماه امسال بعد از اون سالی که چشمامو عمل کردم ، اولین باریه که روزه هام این مدلی میشه ... اون سال یادمه تازه چشمامو عمل کرده بودم ، مامان بابا به شدت اصرار داشتن که نباید روزه ها رو بگیرم منم به شدت مصر که نه من باید بگیرم

یادمه رفتیم برای معاینه پس از عمل ... دکتر گفت روزه هاتو نگیر گردن من ... اون موقع انقد بزرگ نشده بودم که بفهمم هرکی رو تو گور خودش می خوابونن .. اون سال رو اصلا یادم نمیاد چند تا گرفتم ...


***یه سوالی داشتم در مورد پایان نامه او اینا ... هی تو فکر که از کی بپرسم! یاد یکی از دوستان افتادم ، تو وایبر براش نوشتم سلام خوبی؟ گفت نه ، تو خوبی!! . جویای نه گفتنش شدم گفت میخوام با پسردایی ام ازدواج کنم اما باباش پا جلو نمیذاره میگه پسر من نه کار داره نه سربازی رفته ... پسر هم قهر کرده رفته خونه خالش!

بهش گفتم صبر کن ان شاءالله درست میشه ، باباش که نمیتونه تا آخر عمر مخالفت کنه .. گفت مرموز، دوسش دارم!!

میدونین یاد چی افتادم ؟ یاد شش ماه پیش ... وقتی بهم گفت یک پسر رو دوست داره .. بعدم نمیدونم چی شد بینشون بهم خورد ...

دل آدما هم چه ظرفیتایی داره ها!  براش دعا کنید زودتر برسه به پسر داییش ... ان شاءالله هممون خوشبخت بشیم


اصلا یادم رفت که سوال داشتم مثلا!! هیچی دیگه الانم هنوز دنبال جوابم نمیابم ... دور زمونه طوری شده که به هیچ کس نمیشه گفت حالت چطوره ! والا!

حیوان آزار ( ادامه پست قبل!!)

واقعیتش میخواستم الان یه چیزای دیگه ای اینجا بنویسم که نظر میم عزیزم در پست قبل من رو از اون حالو هوای ناراحت بیرون آورد و یاد یک عالمه خاطره انداخت ... ممنونم دوست خوبم


خوب من بچه وسطی خانواده ام و دو تا برادر دارم ... و اکثرا همبازی برادر بزرگترم بودم که تاثیرشو داشته مثلا من عاشق فوتبالم و کارای مردونه ، حتی لباس پوشیدنم ...

بچه که بودیم من شاگرد داداشم بودم یعنی هر کاری میکرد من مثل شاگرد بغل دستش می ایستادم و کسب علم می کردم


یادمه یه بار یه قورباغه رو گرفت و زنده زنده عمل جراحیش کرد ، منم کمک جراح بودم ( به علت چندش آور بودن بقیه رو تعریف نمیکنم)

سوسک ها رو با زره بین می سوزوند واقعا بوی بدی داشت ، مگس رو میگرفت یه بالشو میکند بعد ولشون میکرد. یه بارم یه مار گرفته بود با هم دیگه میزاشتیمش تو آفتاب تا زهر دار بشه . من تو تمام این کارا همراهش بودم جالبه که نمی ترسیدم البته من هیچ وقت وقتی داداش بزرگه کنارم باشه نمیترسم

خودمم به تنهایی از این کارا زیاد داشتم ، عاشق خراب کردن لونه مورچه ها بودم هر جا میدیدم لونه مورچه هست شلنگ آبو برمیداشتم و به سیل می بستم خونشونو ، یا اینکه یه مورچه رو یه کم له می کردم و میزاشتم سر راه یه مورچه دیگه تا اون با خودش ببرتش ، واقعا از دیدن این صحنه لذت می بردم

تفریحم این بود که بعداز ظهرا با سرند و یه کم دونه تله درست کنم و کفتر بگیرم ... یا اینکه با سنجاق قفلی و نخ و یک کم نون سرش  ، تو حوض ننه جان قورباغه شکار کنم .

یه بار یادمه رفته بودم لنگردود من با نخ و قلاب توی یک دریاچه محافظت شده برای ماهی ها ، یه ماهی گرفتم که یهو نگهبان فهمید افتاد دنبالم ، بعد من بدو نگهبان بدو

دیگه جونم براتون بگه ، کشتن حلزون ها گرفتن ملخ دزدین تخم مرغ مرغا ... بگم بازم؟