مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

بخیه

یک هفته از عملم گذشته، توی خونه خوابیدم. این هفته که تموم بشه باید برم سرکار.. این ماه که حقوق ندارم.

پولام ته کشیده ولی با هر چی که مونده بود برای مامانم یه پلاک خیلی سبک و کوچولو گرفتم که برادرای عزیزم هم توش شریک شدند.

فردا میرم بخیه هامو بکشم. یه درد مبهم توی شکمم دارم. خداکنه نگه دوباره بیا. خدا کنه تموم بشه این مریضی.


دلمم حسابی گرفته... الان اصلا دلم نمیخواد از خونه برم بیرون و حتا سرکار :(

از خود ضعیفم بدم میاد.

سلام مجدد

سلام

الان بیمارستانم، امروز صبح لاپاراسکوپی شدم.

درد دارم یه کم و اون گازی که باهاش شکممو پر کردن واقعا اذیت کنندست..

ولی خداروشکر... خوبم :)

دو روز از طولانی ترین روزهای زندگیمو پشت سر گذاشتم 



روز قبل

فردا بیمارستان تماس میگیره و میگه که چه ساعتی باید برم برای بستری.

یکشنبه هم عمل میکنم.

حالم خوبه، فقط انتظار سخته و اگه بگم استرس ندارم هم دروغ گفتم.

فکر اینکه هفته دیگه این موقع چه حالی دارم سخته و همش به حالم بعد از به هوش اومدن فکر میکنم.

یه چیزای مهم مثل پسوردها رو یادداشت کردم شاید دوباره دچار نقصان حافظه بعد از بهوش اومدن بشم در این زمینه سابقه خوبی ندارم.

دیگه همین حرفی نیست...

حلالم کنید... شاید این آخرین یادداشت این وبلاگ باشه.

فعلا...

این روزا بیشتر اوقات توی تختم هستم... انگار زندگیم stop شده. بعد که بهتر فکر میکنم میبینم همیشه stop بوده و من الان متوجهش شدم.

خلوتم تنهاییه و گاهی چند قطره اشک که به خاطر قوی بودن خودم میریزم. در جمع شادم شوخی میکنم تا پنهان کنم ضعیف بودنم رو.

انگار دو تا شدم. 

حتا دیگه نمیتونم بنویسم.