مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

خفه شو ذهن لعنتی

دچار یک دور تسلل بیهوده و دیوانه وار شدم. به یک موضوعی فکر میکنم بعد به خودم میگم که نباید به اون موضوع فکر کنم .. این نباید شاید کمتر از چند ثانیه دووم داشته باشه. دوباره به خودم میام میبینم دارم به اون موضوع فکر میکنم بعد دوباره میگم نباید به این موضوع فکر کنی و دوباره فکر میکنم و ... تا جایی ادامه داره که خودم از خودم خسته میشم. دوست دارم این فکرارو تو مغزم بکشم! اما نمیتونم، انگار عین کلاف تمام وجودمو گرفته که هر چی تقلا میکنم بیشتر گرفتار میشم. 

انگار تو رویام، فکرام نه در مورد گذشته اند نه در مورد آینده. یک نقطه مکانیه که من اون رو بارها با سناریوها و آدم ها و شخصیت های مختلف تو ذهنم مرور میکنم. میدونم که بیمارم! شاید وسواس فکری یا شیزوفرنی یا اختلال دو قطبی یا هر چیز دیگه. الان اصلا برام مهم نیست، فقط مهم اینه که این ذهن لعنتی فقط چند دقیقه آروم بگیره. تو مغزم به سکوت احتیاج دارم 


کاش ذهن هم دکمه خاموش داشت.

ناراحتم

اینجا شده برام خلوت دنجی که راحت بتونم غرغر کنم و از چیزایی حرف بزنم که آزارم میدن. البته که اینجا هم گاهی مجبور به کلی گویی و خودسانسوریم.


واقعا خیلی برام درد داشت بعد از اینکه حدود دو سه هفته وقت و انرژیمو گذاشتم پای دردو دل و مشکل یک دوست که البته هیچ منتی نیست و وظیفه رفاقتمو انجام دادم باهام مثل امروز بد و تلخ برخورد کنه که انگار تقصیر منه!  شرایط روحیشو درک میکنم ولی خوب منم به عنوان یک انسان برای خودم ارزش و شخصیت قائلم! خیلی ناراحتم خییلی! چیزی نگفتم ولی واقعا انتظار نداشتم و بدجور دلم شکست.


همین.

نصیحت

 بند بند وجودم حرفه.. بند بند وجودم کلمست


فقط یه نصیحت. بعضی ادما مثل آتیشند، تا جایی بهشون نزدیک بشید که از گرماش استفاده کنید و لذت ببرید، بیشتر نزدیک بشید میسوزید.


بهتره بیش از این توضیح ندم. بشم یه آتشفشان خاموش.

من خل در ترافیک

خالص در روز سه ساعت در ترافیکم. ترافیک مقوله عجیبیه. نه راه پس داری نه راه پیش. مجبوری تو سیل ماشین‌ها باشی. بعضی‌ها میپذیرن، آروم تو لاین خودشون حرکت میکنند و بعضی ها انقدر این لاین اون لاین میکنند و میپیچند جلوی بقیه که چند دقیقه زودتر بتونن برسن به مقصدشون. 

پذیرش! این چیزیه که باعث شده فعلا توی این ترافیک دووم بیارم. نه غر زدن فایده داشت نه فحش دادن نه هی تو مسیریابها دنبال راه جایگزین گشتن. البته که ماشین دنده اتومات بی تاثیر نبوده در این ماجرا.

وقتی زیاد مجبور باشی توی ترافیک بمونی دیگه همه چی برات روتین و تکراری میشه، آهنگا، پادکستا... بعد میشه سکوووت. 


دارم دنبال علتای خل شدنم میگیردم، ترافیییک یکی از علتاشه، مطمئنم!


اولین ها

همیشه در مورد اولیش رویاپردازی می‌کردم! همیشه همیشه فکر می‌کردم اولیش باید خیییلی خاص و خیلی زیبا و باشکوه باشه. خودمو تصور میکردم تو اون لحظه و ساعت‌ها تو خیالات لذت بخشش غرق میشدم!


تا اینکه اتفاق افتاد، اولین ابراز علاقه! انگار یکی با پتک کاخ رویاهامو ویران کرد! باورم نمیشد، انقدر افتضاح باشه! چند ثانیه به پیامی که برام فرستاده بود خیره شدم.. چطور تونسته بود گند بزنه به اون همه رویای شیرین! 

باید در رفتارم و حرفای گذشتم باهاش سرچ میکردم! آها یافتم.. اون روز سر ناهار! وقتی همه داشتن به خاطر چاقیش ملالتش میکردن من با اون خونسردی همیشگی خودم تو چشماش نگاه کرده بودم و گفته بودم ولی به نظر من شکم بزرگ برای مرد اونقدرا هم بد نیست... همین، در یکسال گذشته تنها جمله ای که بهش گفته بودم همین بود...


دوباره پیامشو خوندم .. گفتم حتما دارم اشتباه میکنم، دوباره خوندم! من رو "جان" خطاب کرده بود و اعتراف به علاقه‌مندیش... همین قدر مسخره! چه تناسبی با هم داشتیم.. هیچی.. هیچ علاقه مشترک، هیچ حرف مشترک، هیچ اخلاق مشترک! فقط یک شکم بزرگ :) 


کاش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. کاش حقیقت زندگی تنها رویای شیرینمو ازم نمی‌گرفت. 


کاش هیچ وقت دوست داشته نمیشدم.