مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

من هستم

الان ساعت ۰۰ روز شنبه است. فردا بابا میره ماموریت و بعدش میره دیدن برادرش در بلاد خارجه و ان شالله چهارشنبه برمیگرده و این یعنی روز پدر نیست... :))) 

مادر هم به علت ریزش سقف خونه مادربزرگ در خونه ایشون به سر میبرن و نیستن. 

برادر کوچیکه هم  دیروز تولدش بود ، تولد ۲۲ سالگی اما تولدی به عت نبود مادر و برادر بزرگتر نداشتیم.


فعلا من هستم خدا رو شکر... میرم سر کار.. خانه داری .. شام چی بپزم و این حرفا ...


۱۳ به در و اضافات سخن

امروز سیزده به در است و ما در خانه ایم. مامان هم آش درست کرده برامون و سکنجبین. حیف صد حیف که من از خوردن کاهو منع شدم ولی فکر نمیکنم دو سه تا برگشو خوردن مشکلی ایجاد کنه . نم نم بارونم داره میاد و طبیعت زیباییهاشو داره به رخ میکشه.

از فردا هم زندگی به روال عادی بر میگرده  و اما روز پدر و تولد برادر کوچکتر.. واقعا نمیدونم چی باید بخرم؟؟ 


در ادامه پست قبل هم بگم که یه روز اون یکی عمه  و شوهرش اومدن خونه ما ناهار.. صحبت یه کدورت تو فامیل شد و همه شروع کردن به حرف زدن منم ساکت بودم و اگه مخاطب قرار میگرفتم با سر حرکتی میکردم که یعنی اکی حق با شماست.. یه نفر حرفی رو خبر برده بود و عمه اعتقاد داشت اون کار اشتباهی نکرده... منم همینجوری بدون قصدی، یهو برگشتم به عمه گفتم مگه این نمیشه سخن چینی؟؟ 

بحث بالا گرفتو و همه حرفاشونو زدن و خدا رو شکر ختم به خیر شد ولی شوهر عمه در آخرین جملش خطاب به من گفت مرضیه خانووم هر کسی یکی دیگه رو به گناهی متهم میکنه خودش تا گردن غرق توی اون گناه. . منم یه لحظه یه تکونی خوردم.. حرفشونو تایید کردم ولی برام جالب بود.. خوب این شوهر عمه من، آزاده هستند و خیلی متدین و مهربونن.. منم خیلی دوسشون دارم. تا حالا هم ندیدم به من نگاه کنن و یا اینکه اسم منو صدا کنن. خیلی خیلی تو ذهنم موند حرکتشون. خدا شاهده اصلا ناراحت نشدم و این مورد رو تذکری برای خودم میدونم.

مورد بعدی هم اینکه رفته بودیم خونه همون عمم که توی پست قبل نوشته بودم .. آخرش من از شوهر عمه خواستم کتابی بهم معرفی کنه که یهو بابا گفت من واقعا متاسفم که مرضیه از این کتابا میخونه و بحثی بین شوهرعمم و بابا پیش اومد و توی این فاصله عمم منو برد و دو تا کتاب بهم داد و دوباره منو بغل کرد و گفت خیلی دوست دارم !!! بعد دوباره برگشتیم پیش بابا اینا و صحبتشون تموم شده بود که مامان برگشت گفت مرضیه خیلی دوست داشت بره حوزه اما اینا مسخرش کردن نذاشتن.. با اینکه من خیلی وقته دیگه اصلا توی این حال و هواها نیستم اما چشمام پر از اشک شد و احساسم اینه که عمه و مامان فهمیدن..

معضلی شده برام این موضوع.. جدیدا سریعا اشک تو چشمام جمع میشه و گریم میگیره نمیدونم باید جی کار کنم .. قبلا خود دار تر بودم. 

دیروزم خونه عمو ها و عمه کوچیکه رفتیم که خیلی خوش گذشت .. توی این عید سعی کردم بیشتر صحبت کنم با آدمها و انقدر ساکت یه گوشه نشینم و اعتراف میکنم تجربه خیلی دلپذیری بود.



خاطرات خوب

حرفها و دیدارهای عیدو تو ذهنم مرور میکنم، بعضی حرفها و تصویرها نباید از ذهنت پاک بشه به خاطر خوبی و اثرگذاریشون.

دیروز عمه و شوهر عمه دختر عمه و شوهرش از مهمانهامون بودن. یه جا بحث کمک کردن و اینا شد و شوهر عمه شروع کرد به تعریف خاطره ای در مورد شریک شدن آقایی با حضرت ابوالفضل (ع) و کمکی که بابت عهدی که بسته بود هر سال به حرم ایشون میکرد.. بعد مادرم گفتن آخه این کمکا به دست نیازمندای واقعی میرسه یا اینکه .. که شوهر عمه یه جواب خیلی خوب داد. گفت شما طرف حسابت خداست. وقتی کاری برای ائمه انجام میشه اگه کسی بخواد بی انصافی کنه سخت چوبشو میخوره و این وسوسه ها که به دست نیازمندای واقعی میرسه یا نه القائات شیطانه. شما کمکتو بکن و اجرتو هم از خدا بگیر و همه چی رو هم بسپار دست اون بالایی. 

عمه هم آخر مهمونی و حتی امروز که ما رفتیم دیدن اونا خیلی منو محکم بغل کرد و امروزم دوباره بهم گفت که خیلی منو دوست داره. 

یه سری چیزای دیگه هم بود که باید با جزییات بنویسم ولی الان باید برم قرصامو بخورم. 

امیدوارم یادم نره فقط


هفته اول ۹۶

یک هفته از سال ۹۶ گذشت.. این سالم چشم بر هم زدنی تموم خواهد شد. 

و معلوم نیست این گردش گردون چه چیزی برامون در نظر گرفته.

خوب الان تازه از مسافرت برگشتیم.. 

روز سی اسفند رفتیم خونه عمه ها و مادربزرگ پدری و روز اول هم رفتیم خونه مادربزرگ مادری.. کلی قوم و خویش دیدم از دور و نزدیک خیلی خوب بود

روز دوم هم راهی محمودآباد شدیم هوا سرد و بارونی بود ولی در کل خوش گذشت جای دوستان خالی .  برادر بزرگتر مارو در این سفر همراهی نکرد اما برادر کوچکتر بود.

برگشتنی امام زاده هاشم رو هم زیارت کردیم .


حالا فردا دوباره باید برم سرکار.. دوباره روز از نو روزی از نو.