-
میگم..میگه
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1402 00:57
بهم پیام داده چه خوشتیپ شدی .. خوشم اومد.. گفتم واای مرسی... بعد میگه جدی میگم.. میگم لطف داری.. میگه واقعی واقعی.. بعد هی عکس آدمک چشم قلبی میفرسته. اون ذوق اولیهام کم میشه... مغزم آلارم خطرش روشن میشه. میگه دوست دارم بهم پیام بدی... شمارتو داشته باشم. به عکس پروفایلش نگاه میکنم... یه عکس عاشقانه با همسرش. فکر کنم...
-
اتاقم
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1402 22:17
خوبه این اتاق هست. گاهی فکر میکنم تنها جایی هست که میتونم نفس بکشم. تنهایی مطلق و حس آرامش.
-
باتلاق
جمعه 13 آبانماه سال 1401 22:51
این تصویر مدام تو ذهنم تکرار میشه... انگار ذهنم معتادشه. تو آسانسورم، اونم هست، من دارم برای یه نفر پیغام میزارم. بهش میگم تا خرخره تو باتلاقی از کثافت گیر کردم هر چی تقلا میکنم بیشتر فرو میرم. همین. دارم فیلم میبینم میاد تو ذهنم. میخوابم تو ذهنمه، صبح ساعت ۵ از خواب بیدار میشم بازم هست. تو راه شرکت.. موقع کار. انگار...
-
درد دندون، بیخوابی
سهشنبه 18 مردادماه سال 1401 00:15
بعد از سه هفته باید به این درد دندون عادت میکردم. آخه می گن ادمها زود به همه چی عادت میکنند و این یک مکانیزم دفاعی برای تداوم بقا از ازل بوده. باید بخوابم فردا باید برم سرکار. ولی خوابم نمیاد. همین فعلا
-
فقط نوشتم از حس الان، حس هفته، ماهها و سالهایی که توش اسیرم.
یکشنبه 16 مردادماه سال 1401 17:07
اگه مغز من کنترل عواطف، احساسات و تفکر منو داره، اگه هر چیزی که الان دارم حس میکنم نتیجه چند تا فعل و انفعال و واکنش شیمیاییه که خیلی همه چی مصنوعی و مسخرست. از صبح تمام فکرمو مشغول کرده، این که اون هم حس و اعتقادی که داشتم کجا رفته؟ چرا چیزی که قبلا حس میکردم و به رفتارم افکارم و اعمالم جهت میداد رو دیگه حس نمیکنم....
-
دندون درد، تنهایی، فلسفه
دوشنبه 10 مردادماه سال 1401 22:47
رفته بودم دیروز عصری عکس opg بندازم، دندون درد عجیب غریبی دارم. یهو ۸ تا دندون پایین سمت چپ باهم درد میگیره در این حد که دیگه مفنامیک بروفن و آسیفن رو که با هم میخورم جواب نمیده یک دور هم لیدوکایین خالی میکنم روش تا نیم ساعت آروم بگیره. بعد یه روز بلند میشم اصلا انگار نه انگار که اینا درد میکردن میرم سر کار یهو ۸ تا...
-
مغز هالیدی
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1401 00:14
خوب مشخصه دیگه، من هر موقع اینجا لاگین میکنم که احوال درست و حسابی ندارم متاسفانه! اول رفتم چند تا یادداشت قبل رو خوندم ببینم چی بوده اصلا قبلا قضیه! اصلا من کیم اینجا کجاست! در این حد که پسورد رو هم دقایقی فکر کردم و زدم و مطمئن نبودم درست باشه. بعد از کرونا، علاوه بر ریزش مو شدید دچار فراموشی و نقصان حافظه هم شدم....
-
من مبتلا
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1400 01:10
کرونا گرفتیم. هممون با هم. حتا داداش بزرگه که با ما زندگی نمیکنه گرفت. اول بابا گرفت. بعد مامان بعد داداش کوچیکه و آخری هم من! از وقتی بابا گرفت تو خونه قرنطینه شدیم. اینکه میدونی حتما میگیری اصلا حس خوشایندی نیست. هر لحظه منتظری.. هی دست به سرت میزنی و چک میکنی تب داری یا نه.. آب دهنت رو قورت میدی میخوای مطمئن بشی...
-
صدای پای مرگ
جمعه 24 دیماه سال 1400 21:45
حجم خالی از زمان و فضا، حسیه که بعد از رو به مرگ بودن نزدیکانم بهم دست میده. فریادهای کر کننده سکوت و نفس هایی که به شماره افتاده. همه چیز در یک slowmotion و یک آرامش غریبی میگذره. متنفرم از خودم از این روزا و از این ذهنی که یک دقیقه آروم نمیگیره
-
نجات.. تنها راه نجات
جمعه 3 دیماه سال 1400 22:46
تنها چیزی که الان به درست بودنش شک ندارم اینه! باید خودمو نجات بدم!
-
هیچ وقت
جمعه 19 آذرماه سال 1400 00:58
یادمه اون اوایل که اینجا مینوشتم... نه یادم نیست. دیگه یادم نمیاد. هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت هیچ آدمی توی دنیا (غیر از خانواده که اینم گاهی بهش شک میکنم) پیدا نمیشه که کاری رو برای شما انجام بده که منفعت شخصیش توش صفر درصد باشه. بلاخره این منفعته هست.. بگردی پیدا میکنی حالا تو بگو یک میلیونیم درصد. هست! هیچ وقت هیچ وقت...
-
زخم
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1400 00:48
برام یه جمله فرستاده روی یه عکس. عکس یه دختره که صورتش پیدا نیست و پشت یک میز نشسته و داره از یه قوری برای خودش چای میریزه. زیر عکس نوشته به قول علی حاتمی یه نفرایی هستند تو دنیا که به هزار نفر می ارزن. خوب به عکسه نگاه میکنم. هیچ جای عکس مشکلی نداره... جملش هم همینطور.. اما یه چیزی جور درنمیاد! باز نگاه میکنم! پیدا...
-
خفه شو ذهن لعنتی
یکشنبه 30 آبانماه سال 1400 21:16
دچار یک دور تسلل بیهوده و دیوانه وار شدم. به یک موضوعی فکر میکنم بعد به خودم میگم که نباید به اون موضوع فکر کنم .. این نباید شاید کمتر از چند ثانیه دووم داشته باشه. دوباره به خودم میام میبینم دارم به اون موضوع فکر میکنم بعد دوباره میگم نباید به این موضوع فکر کنی و دوباره فکر میکنم و ... تا جایی ادامه داره که خودم از...
-
ناراحتم
جمعه 21 آبانماه سال 1400 23:05
اینجا شده برام خلوت دنجی که راحت بتونم غرغر کنم و از چیزایی حرف بزنم که آزارم میدن. البته که اینجا هم گاهی مجبور به کلی گویی و خودسانسوریم. واقعا خیلی برام درد داشت بعد از اینکه حدود دو سه هفته وقت و انرژیمو گذاشتم پای دردو دل و مشکل یک دوست که البته هیچ منتی نیست و وظیفه رفاقتمو انجام دادم باهام مثل امروز بد و تلخ...
-
نصیحت
جمعه 14 آبانماه سال 1400 23:36
بند بند وجودم حرفه.. بند بند وجودم کلمست فقط یه نصیحت. بعضی ادما مثل آتیشند، تا جایی بهشون نزدیک بشید که از گرماش استفاده کنید و لذت ببرید، بیشتر نزدیک بشید میسوزید. بهتره بیش از این توضیح ندم. بشم یه آتشفشان خاموش.
-
من خل در ترافیک
سهشنبه 11 آبانماه سال 1400 23:03
خالص در روز سه ساعت در ترافیکم. ترافیک مقوله عجیبیه. نه راه پس داری نه راه پیش. مجبوری تو سیل ماشینها باشی. بعضیها میپذیرن، آروم تو لاین خودشون حرکت میکنند و بعضی ها انقدر این لاین اون لاین میکنند و میپیچند جلوی بقیه که چند دقیقه زودتر بتونن برسن به مقصدشون. پذیرش! این چیزیه که باعث شده فعلا توی این ترافیک دووم...
-
اولین ها
شنبه 8 آبانماه سال 1400 23:21
همیشه در مورد اولیش رویاپردازی میکردم! همیشه همیشه فکر میکردم اولیش باید خیییلی خاص و خیلی زیبا و باشکوه باشه. خودمو تصور میکردم تو اون لحظه و ساعتها تو خیالات لذت بخشش غرق میشدم! تا اینکه اتفاق افتاد، اولین ابراز علاقه! انگار یکی با پتک کاخ رویاهامو ویران کرد! باورم نمیشد، انقدر افتضاح باشه! چند ثانیه به پیامی که...
-
چرند نویسی ۱
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1399 23:06
براش خوشحالم، بعد از سقط اولش و درگیری هایی که با همسرش داشت فکر نمیکردم مجدد بخواد بچه دار بشه... بهش پیام دادم، تو ذهنم یه عالمه فکره تو میدونی چطور میشه از دستشون خلاص شد؟ آخه خودشم به مدت وسواس فکری داشت و کلی روانپزشک رفته بود. گفت آره میدونم باید هر چی تو ذهنته بیاری رو کاغذ بعد کاغذ رو پاره کنی بریزی دور.....
-
میراث پدربزرگ
دوشنبه 5 آبانماه سال 1399 00:29
نمیدونم خاصیت پاییزه یا نه، به ذهنم که فشار میارم روزایی رو یادم هست که این شکلی بوده باشم. همینقدر دلمرده. باید کار جدید پیدا کنم :/ سخته، الان طوری برام سخته که انگار ۹۹ سالم! میدونی یه حس یه طوری داشته باشی نواحی قلبت که نمیدونی چیه، حس جالبی نیست. به هر حال دارم دوباره خط تحریری رو امتحان میکنم. تنها چیزی که این...
-
این روزها
جمعه 18 مهرماه سال 1399 22:44
سلام، خوبم. تقریبا هفت ماه از عملم گذشته، درد شکم همیشه همراهمه و میشه گفت بهش عادت کردم. بعضی روزها درد بیشتر و بعضی ها روزها درد کمتر. ولی کلا خوبم. چی تغییر کرده؟ خودم که هیچی جز موهام که دیگه ندارمشون و کوتاه کوتاه کردم :) کارمم از کارشناس شدم سرگروه الانم که دورکار خونم به خاطر کرونا.. یکی از همکارام کرونا گرفته...
-
۶
شنبه 4 مردادماه سال 1399 00:55
از ۶ تیر تا الان.. پارسال همین موقع ها رفتیم مشهد
-
درونگرایی
جمعه 6 تیرماه سال 1399 01:17
خیلی گرمه! ما به شیوه قدما از پنکه سقفی استفاده میکنیم اونم تو ناف تهران! به نظرم دوست داشتنی ترین روز هفته چهارشنبست.. چون فرداش پنج شنبست! خود پنج شنبه هم جزو روز خوباست چون فرداش جمعه است... اما امان از جمعه :/ دلگیییری عجیبی توش موج میزنه. استدلال رو داشتید :) دوستم زنگ زده عصری میگه اخلاقتو خوب کن.. اینکه آدم دلش...
-
همه ردیا
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1399 23:22
میگن چند روزیه حالم خوب نیست و بی حوصلم! اینو از زبون تقریبا همه همکارام شنیدم. ولی من حالم خوبه مهمم برام نیست که بقیه چی میگن، دلم میخواد این شکلی باشم. امروز همکار جدیدمون در توصیف برادرش گفت که برادرش خیلی شبیه پدر سنتیشه و مثل خودش اهل شوخی نیست و خیلی شبیه خانوم فلانیه.. و منظورش از خانم فلانی من بودم. :/...
-
مملکت بخور بخور
سهشنبه 3 تیرماه سال 1399 00:58
مملکت به فنا رفته، با این وضع گرونی باید چهارچشمی مراقب همه چی باشی هم سلامتی هم سرمایت .. این حجم از افزایش قیمت غیر قابل تحمله :( موندم واقعا این اقتصاد هیچ راه حلی نداره؟؟؟؟ باز من خوابیدم الان بیدار شدم :))) دیروز بچه ها رفته بودن با همدیگه بیرون.. من به خاطر تولد مامان نرفتم. بعد امروز یکیشون گفت جات خیلی خالی...
-
آخرین روز بهاری قرن
یکشنبه 1 تیرماه سال 1399 00:51
دارم تبدیل به جغد میشم! از سرکار میام میخوابم تا ۱۰ بعد که همه میخوابن من بیدارم. امشب خیلی گرمه.. این پنجره باز هم داستانیه برای خودش دیشب که اونطوری.. امشبم یهو یه خانومه سرشو از پنجره آورد بزرون داد زد ساکت باشید میخوایم بخوابیم :) رو به روی پنجره اتاق من یه دیواره.. من فقط صداهای مختلف رو میشنوم. میگفتن امروز یا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 خردادماه سال 1399 00:40
یه نفر از صبح داره اینجا آهنگ مرا ببوس برای آخرین بار رو گوش میده.. اونم با صدای خیلی بلند. حالش خوب نیست انگار. یه اتاق تاریک.. منی که دراز کشیدم روی تخت و زل زدم به پنکه سقفی اتاقم که داره آروم آروم میچرخه و پنجره ای که بازه و صدای آهنگ: مرا ببوس برای آخرین بار تو را خدانگهدار... صحنه جالبی شده. و در آخر یک قطره...
-
چرند نویسی ذهن پریشان من
پنجشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1399 11:29
هزاران صفحه اینترنتی وجود داره که میخواد به شما بگه چطوری خوب زندگی کنی و بهت یاد بده چطوری سرمایه گذاری کنی، وارد چه رابطه ای بشی و چطوری از رابطت خارج بشی، تو کارت چی کار کنی که موفق بشی، چطوری هر روز تو آینه به خودت جملات مثبت بگی که همه انرژی های خوب دنیا رو جذب کنی و چطوری یه شبه فول انگلیسی صحبت کنی و پول از...
-
اتمام تعطیلات!
پنجشنبه 14 فروردینماه سال 1399 00:06
اینم از سیزده به در.. چقدر زود گذشت این سیزده روز. امروز دوستم لپ تاپشو فرستاد برادر جان درستش کنه.. متاسفانه زده بود همه درایواشو پاک کرده بود که نتیجش نابود شدن کلی آرشیو عکس و فیلم بود. نشد کاری کنیم فقط مجدد ویندوز نصب کردیم و برنامه هایی که میخواست. میخوام کتاب جز از کل رو بخونم اما حوصلم نمیکشه اعصابم خورده که...
-
:(
چهارشنبه 13 فروردینماه سال 1399 10:04
دخترعمو مُرد. به فاصله چند روز از هم به دنیا اومدیم ولی اون زودتر دنیا رو ترک کرد. :(
-
۱۳ بدر پَر
چهارشنبه 13 فروردینماه سال 1399 02:55
۱۳ بدر هم از راه رسید. ما که انقدر خونه رو گَز کردیم هیچی از بهار نفهمیدیم. جون هر کسی دوست دارید رعایت کنید یه خورده شَر این ویروس کنده بشه راحت شیم. امروز دوستم پیام داد که بویایی و چشایی رو از دست داده :/ و کمی هم احساس بی حالی میکنه. دلم هوری ریخت پایین. نکنه گرفته باشه؟ دخترعمو هم تو اون سر دنیا دکترا ازش قطع...