مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

معتاد

سلام. دیروز بلاخره طلسمو شکستم و رفتم از دندونام عکس OPG انداختم. خیلی گشتم تا بلاخره یه جا رو پیدا کردم آخه پنج شنبه بعدازظهر همه جا بستست. 

حسابی پیاده روی کردم و البته خیلی هم حالم بهتر شد. شابد بیشتر به خاطر بهتر شدن حالم پیاده روی کردم. گوشیم برنامه s health گفت که ۱۴۰۰۰ قدم راه رفتم! 

بعد از اینکه از برگشتم خونه دوباره با مامان و عزیز رفتیم بیرون. عزیز میخواست پیرهن بخره منم دوتا شلوار خونه ای گرفتم و برای دوست یه طرفه ام! یه شونه خریدم .. وقتی داشت موهاشو مرتب میکرد دیدم دندونه های شونش شکسته. به خاطر این میگم یه طرفه که اون کلا براش من مهم نیستم. بودن یا نبودنم. اما نمیدونم اون چرا انقدر برای من مهمه و تازه من کلی براش هدیه میخرم اما اون هیچی! دیروز تو کتاب قدرت شگرف رابینز میخوندم این احساس بد ما و اینکه احساس خوبی نداریم به خاطر ارزش و قانون هایی که برای خودمون  تعریف کردیم. مثلا توی همین مورد، من واقعا از رفتار این دوستم که منو آدم حساب نمیکنه ناراحتم اما از محبت خودم نسبت به اون لذت نمیبرم. قانونی که من دارم برای احساس خوب و لذت بردن اینه که همش مورد توجه باشم! در صورتی که باید از عشق و محبتی که خودم نسبت به دیگران دادم لذت ببرم!! خیلی سخته آخه.. رابینزم یه چیزایی میگه ها برای خودش!

بگذریم...

بعد با مامان اینا رفتیم شیر موز خوردیم و بعدش ساندویچ فلافل! 

روز خوبی بود اما من یه مدلیم، همش یه حالت استرس درونمه.. دیروز فهمیدم واقعا به این تلگرام و اینستا معتادم! به خاطر همین از جفتش در یک حرکت انتحاری اومدم بیرون.. خودمم باورم نمیشه هر چند دقیقه میام گوشیمو برمیدارم همینطوری الکی!! استرس دارم و انگار به چیزی از وجودم جدا شده. 

کلا احوال قاراش میشی دارم دیگه. 

حالا دندونپزشکی کجا برم؟؟ خودمم مثل دندونام پوسیدم!

هر چیزی وقتی داره!

همین چند دقیقه پیش با جیغ جیغ داداش کوچیکه رو از اتاقم انداختم بیرون.. مامانم یه سری اسباب بازی قدیمی آورده وسط اتاق من ول کرده اینم هی میاد اونا رو شوت میکنه! قبلشم سر مامانم غر غر کردم که چرا این آشغالا رو ریختی تو اتاق من! 

والله تا اونجاییکه من یادمه تا زمانیکه بچه بودیم تمام این اسباب بازی ها رو از ترس اینکه خرابشون کنم قایم میکرد مامان خانووم حالا که سی سالمه واقعا اینا رو میخوام چی کار؟؟؟

مشکل من اینه که هر چی رو خواستم تو زندگیم، اون موقع که باید نداشتمش وقتی هم رسیدم دیگه دلم نمیخواست..

دندون

سلامی چو بوی خوش آشنایی. در همین سطور نخستین اگه بخوام از احوال جسمانی خودم بگم باید عرض کنم که دندووونم درد میکنه  وقتی به هزینه های دندونپزشکی هم فکر میکنم قلبم درد میگیره!!

چاره ای نیست اما باید هزینه کرد و به ازای تک تک کاستی هام در مسواک زدن درد کشید. 

 کسی میدونه چطوری میشه از مغزی که توش پر از حرفه خلاص شد؟ گاهی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار، انقدر احساس سنگینی و فشار توی سرم دارم که بعضی وقتا به سرم میزنه موهامو با تیغ بزنم تا سبک شه سرم.

حرفایی که نمیشه به کسی گفت نمیشه نوشت. 

یه روزی تمام فکر ذکرم رفتن سرکار بود اما هیچ وقت به بعدش فکر نکرده بودم به خاطر همین الان کم آوردم.. زمزمه هایی از تعدیل نیرو هم هست و اگه من شاملش بشم واقعا نمیدونم باید با این زندگی چه کنم چون دیگه حتی اشتیاق کار کردنم ندارم.

پیرم اما با ظاهری جوان.. 

بیخیال. بگذریم از حرفای تکراری.

مادربزرگ الان خونه ماست.. مادرم با دوندگی زیاد کارهای انحصار وراثت رو انجام داد و حالا میتونیم ماشین دایی رو بفروشیم. ماشینی که دایی خیلی دوسش داشت و با سختی خریده بودش. 

الان صاحبش مادربزرگه و بعد فروشش میتونیم قرض های این مدت نبودن دایی رو بدیم.