مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

رجب..

شب اول ماه رجب....  التماس دعا 

2 سانت تا..

این همه درد برای یه کیست 4.5 سانتی متر ناقابل،  به قول دکتر سونوگراف هنوز دو سانت تا جراحی مونده !  :-) 





از وبلاگ بابا شهاب و عماد


گاهی اتفاقاتی میفته که هیچ راه حلی ندارن.مطلقا هیچ کاری نمیتونی بکنی.فرقی هم نمیکنه تقصیر کیه.آخرش اینه که الان و در حال حاضر خدا میخواد که اینطور باشه و تو بایستی تحملش کنی.حالا میتونی بی طاقتی کنی.ناله و گریه زاری کنی.به زمین و زمان فحش و بد و بیراه بدی.اصلا کافر شی.
یا نه صبر کنی.یادت بیاد که هنوز خدا با همون قدرتش داره خدایی میکنه.حواسش بهت هست.تو رو زیر پونز نقشه گم نکرده.یادت بیاد که این دنیا خوب یا بد،سخت یا آسون،شیرین یا تلخ،تموم میشه.تموم تموم.
یادت بیاد اینجا فقط یه صحنه است.کارگردان داره.اون تعیبن میکنه هر کسی تا کی روی صحنه باشه و کی و چطور از صحنه بره بیرون.فقط از صحنه بره،نه اینکه نابود شه.که اگه اینطوری فکر کنی،اونوقته که به نقشای سخت و سنگین حسودی میکنی.خب نقشای ساده رو که همه بلدن اجرا کنن.
صبر همین فکر کردنه.درست فکر کردن و از بالا تماشا کردن.کلی دیدن و تو جزئیات غرق نشدن.صبر کلا خیلی چیز خوبیه.خیلی شیرین و خوشمزه است.اصلا باقلواست.یعنی اینقدر قشنگ سختی ها رو شیرین و دلچسب میکنه که آدم پبش خودش میگه همین؟اینکه خیلی کمه.پس بقیه اش چی؟یعنی راستی راستی کلید قفل مشکله.
اما جالب اینجاست که خدا موقع تقسیمش از اول به کسی یه صندوق پر صبر نمیده.یه ذره میده.یه دونه کوچولو.اگه ازش استفاده کردی و با لذت خوردیش،بزرگ میشه.اگه به محض هر اتفاقی جزع و فزع نکردی،میتونی ازش استفاده کنی.نمیشه اول ناله هاتو بکنی،داد و فریادهاتو بزنی،بعد که دیدی کاری از دستت برنمیاد بگی:خب صبر میکنم.نه این دیگه صبر نیست.
صبر اینه که غمت مال خودت باشه.بقیه رو توش سهیم نکنی.هرچقدر ناراحتی،باشه.توی دلت غمگین باش.دیگران نباید به خاطر تو ناراحت بشن.باید مثل همیشه خوب باشی.خوب خوب.
صبر مرحله داره.قدم به قدم.اولین قدمش راست و ریس کردن اوضاع و برگردوندن نظم زندگیه.اون نظمی که متلاشی شده.باید اول از همه نشست برای اوضاع جدید فکر کرد و برنامه ریزی کرد.اینکه با شرایط جدید و بدون ایجاد زحمت اضافی برای بقیه،زندگی رو به روال سابقش برگردوند.

عطر مادر





# # هر انسانی عطر خاصی دارد 

گاهی، برخی عجیب بوی خدا می دهند... مثل مادر!

مرده متحرک

احوالاتم آرومه ، اما نه آرامشی که همه دنبالشن. نمیدونم چرا یه خورده منگم! تو ادراکاتم تاخیر افتاده. به خودم میام میبینم یک ساعت داشتم به یک موضوعی فکر میکردم اما هرچی فکر میکنم هیچی یادم نمیاد یا همش یادم میره چی کار میخواستم بکنم، امروز بعد چند روز خودمو تو آیینه دیدم : صورت آب رفته چشمای گود افتاده و کبود، موهای وز کرده و پریشون.

این حواسپرتیم نزدیک بود چند روز پیش کار دستم بده، تولد داداش کوچیکه بود ، با مامان رفتیم بیرون براش کیک بخریم. اومدیم از خیابون رد شیم، من محو عبور ماشینا شدم ، نمیدونم چند دقیقه گذشت و به چی داشتم فکر میکردم   ..با صدای مامان به خودم اومدم که میگفت نمیخوای از خیابون رد شی؟؟ منم یهو رفتم وسط خیابون ، مامانم به دنبالم ، یه ماشین با سرعت زیاد داشت میومد و ویراژ میداد . من اومدم سریع رد بشم که دیدم مامان نمیتونه بیاد، اصلا یادم رفته بود که زانوش درد میکنه ، سریع برگشتم پیش مامان. به طرز معجزه آسایی دو تا ماشین رو مویی رد کردیم! اگه ده سانت عقب یا جلو بودیم بین دوتا ماشین له میشدیم. خدا رحم کرد ..


تفریحمم شده موشک درست کردنو از پنجره پرتاب کردن، ذوق میکنم وقتی میبینم دو سه تا خونه اوونورتر فرود میاد. پدر با این تفریح سالم من هم موافق نیست ، میگه برات حرف درمیارن ، میگن برای پسر همسایه داری موشک میفرستی!! این مسخره ترین حرفی بوده که توی این ماه شنیدم.


دیگه ورزشم نمیرم.


نمیدونم اینا رو میخواستم اینجا بنویسم یا یه چیز دیگه ، بی فایدس ، یادم نمیاد ..