مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

باتلاق

این تصویر مدام تو ذهنم تکرار میشه... انگار ذهنم معتادشه.


تو آسانسورم، اونم هست، من دارم برای یه نفر پیغام میزارم. بهش میگم تا خرخره تو باتلاقی از کثافت گیر کردم هر چی تقلا میکنم بیشتر فرو میرم. همین.

دارم فیلم میبینم میاد تو ذهنم. میخوابم تو ذهنمه، صبح ساعت ۵ از خواب بیدار میشم بازم هست. تو راه شرکت.. موقع کار. انگار نیستم اصلا تو این دنیا.


تا خرخره تو باتلاقی از کثافت گیر کردم هر چی تقلا میکنم بیشتر فرو میرم.


تاوان چی رو دارم میدم؟ چی میخواد بشه؟ 


باید خلاص کنم خودمو...

دندون درد، تنهایی، فلسفه

رفته بودم دیروز عصری عکس opg بندازم، دندون درد عجیب غریبی دارم. یهو ۸ تا دندون پایین سمت چپ باهم درد می‌گیره در این حد که دیگه مفنامیک بروفن و آسیفن رو که با هم میخورم جواب نمیده یک دور هم  لیدوکایین خالی میکنم روش تا نیم ساعت آروم بگیره. بعد یه روز بلند میشم اصلا انگار نه انگار که اینا درد میکردن میرم سر کار یهو ۸ تا دندون بالا درد میگیره باهم! دوباره فرداش خوب میشه. حالا فردا وقت دندون پزشکی دارم .. کجا بودم؟ اها رفته بودم دبروز عکس opg بندازم، برگه رسید دستم بود یهو چشمم خورد اونجا که سن رو مینویسه، انگار تازه فهمیده باشم چند سالم شده، چند دقیقه ای خشک شدم رو برگه، ۳۴ سالمه چقدر عجیب.. 

در ۳۴ سالگی حس تنهایی عمیقی رو دارم. تنها چیزی که حس و درکش میکنم اینه. تنهایی.

انگار تنهایی یه چاه عمیق و بی بازگشته که من افتادم توش و به تهش نمیرسم. گهگاهی در بین راه گیر میکنم به شاخه ای چیزی اما انقدر سستن که میشکنن و من با سرعت بیشتری به ته چاه سقوط میکنم.


اینطوریاست که دندون درد شما رو فیلسوف میکنه.


زخم

برام یه جمله فرستاده روی یه عکس. عکس یه دختره که صورتش پیدا نیست و پشت یک میز نشسته و داره از یه قوری برای خودش چای میریزه.

زیر عکس نوشته به قول علی حاتمی یه نفرایی هستند تو دنیا که به هزار نفر می ارزن.

خوب به عکسه نگاه میکنم. هیچ جای عکس  مشکلی نداره... جملش هم همینطور.. 

اما یه چیزی جور درنمیاد!

باز نگاه میکنم!

پیدا کردم... یه مشکل اساسی هست.. فرستنده!! فرستنده نیست اونی که باید باشه.


امروز یک شعر از پل الوار خوندم! یک شعر یک خطی با ترجمه احمد شاملو


"  زخمی بر او  بزن،  عمیق تر از انزوا"

 

حالا همش این سوال تو مغزم میپیچه، انزوا ته نداره! چه طوری میشه زخمی زد عمیق تر از انزوا؟؟


اولین ها

همیشه در مورد اولیش رویاپردازی می‌کردم! همیشه همیشه فکر می‌کردم اولیش باید خیییلی خاص و خیلی زیبا و باشکوه باشه. خودمو تصور میکردم تو اون لحظه و ساعت‌ها تو خیالات لذت بخشش غرق میشدم!


تا اینکه اتفاق افتاد، اولین ابراز علاقه! انگار یکی با پتک کاخ رویاهامو ویران کرد! باورم نمیشد، انقدر افتضاح باشه! چند ثانیه به پیامی که برام فرستاده بود خیره شدم.. چطور تونسته بود گند بزنه به اون همه رویای شیرین! 

باید در رفتارم و حرفای گذشتم باهاش سرچ میکردم! آها یافتم.. اون روز سر ناهار! وقتی همه داشتن به خاطر چاقیش ملالتش میکردن من با اون خونسردی همیشگی خودم تو چشماش نگاه کرده بودم و گفته بودم ولی به نظر من شکم بزرگ برای مرد اونقدرا هم بد نیست... همین، در یکسال گذشته تنها جمله ای که بهش گفته بودم همین بود...


دوباره پیامشو خوندم .. گفتم حتما دارم اشتباه میکنم، دوباره خوندم! من رو "جان" خطاب کرده بود و اعتراف به علاقه‌مندیش... همین قدر مسخره! چه تناسبی با هم داشتیم.. هیچی.. هیچ علاقه مشترک، هیچ حرف مشترک، هیچ اخلاق مشترک! فقط یک شکم بزرگ :) 


کاش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد. کاش حقیقت زندگی تنها رویای شیرینمو ازم نمی‌گرفت. 


کاش هیچ وقت دوست داشته نمیشدم.


...

چه کابوس بی انتهایی شدم...


دلم دریا میخواد.. تنهایی میخواد... سکوت میخواد... 


همیشه باید چیزی باشه که درگیرش بشی..


یه وقتایی کوهم دلم ابری میشه...