مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

تصمیم درست

رفتیم با مامان و عزیز یه دور زدیم..  اول  دو تا پیرهن برای عزیز خریدیم بعدم جاتون خالی یا به فول شمیم دلتون نخواد رفتیم جیگرکی تا خون از دست رفته من جبران بشه 


بعدشم چای دارچین و نبات،  اونم از یکی از  تکیه های امام حسین..  چاییهاش عالیه . 


امروز از گروه هایی از تلگرام که عضو بودم لفت دادم.  احساس کردم وقتمو تلف میکنه..  مگه من چند ساعت تو خونم که کل وقتم باید با این گروه ها تلف بشه؟  به جاش میشه دوتا کتاب خوند،  حداقل یک ربع ورزش کرد،  اصلا با خانواده بود...  


دوران افت

سلام 

امروز رفتم آزمایشگاه.  خیلی شلوغ بود من نفر 396 بودم.  مثل بانک بود اول از دستگاه شماره میگرفتی بعد که نوبتت میشد دفترچتو تحویل میدادی میرفتی ته سالن دوباره منتظر میشدی تا اسمتو بلندگو صدا بزنه...  وقتی صدات زدن صندوق حساب میکردی و میرفتی طبقه پایین،  22 دو تا کابین خون گرفتن داشت! هر موقع اسمت میومد رو تابلو الکترونیکی میرفتی کابین خون گیری...  نظم خیلی خوبی داشت با اینکه شلوغ بود. 

وقتی منتظر بودم تا صندوق صدام کنه..  خون دماغ شدم!  آقا مگه بند میومد،  یه خانومه خدا خیرش بده بهم یک عالمه دستمال کاغذی داد. 

دیگه میخواستم برم شرکت جون برام نمونده بود!  در بست گرفتم.. 

شنبه هم جوابش میاد.. 


این هفته خیلی بد بودم...  سه تا نامه به مخابرات رو اشتباه زدم،  یکیش گندش درومد...  فهمیدن برام ناظر گذاشتن خیلی بد شد.. گزارش سازمان هم اشتباه دراورده بودم..  دو تا مجوزم اشتباه زدم یه نامه امضا نشده رو فرستاده بودم برای نماینده...  

من تمام دقتم رو به کار بردم اما نمیدونم چرا اینطوری شد خیلی ناراحتم 

اعتراف

سلام 

انقدر بعد از ظهر خوابیدم الان خوابم نمیبره،  داره خندوانه نشون میده.  آخرین قسمتشه


داشتم ایمیل هامو چک میکردم دیدم استاد راهنما چند روز پیش بهم ایمیل داده مقاله چی شد؟  یادش به خیر قدیما هر سی ثانیه ایمیلمو چک میکردم شاید جواب سوالاتمو داده باشه،  الان سه چهار روز میگذره من نمیفهمم،  هی روزگار...  خفه کرد منو با این مقاله،  نیست خیلی زحمت کشیده!  هلو برو تو گلو...  بیخیالش بابا، نصف شبی...  


واقعیتش چند وقتی میشه وضعیتم سر کار اصلا جالب نیست،  اشتباهاتمم خیلی زیاد شده،  ارتباطم با آدما افتضاح تر. 


صبح ها اگه بهم حق انتخاب بدن بین مردن و سر کار رفتن من مرگ رو انتخاب میکنم!  یعنی در این حد!  


ارتباطم با خدا هم خوب نیست..  


خیال بافی ها بیشتر،  خون ریزی بینی از یک بار در روز رسیده به سه بار در روز...  



یه چیزی که الان بهش رسیدم اینه که وقتی با خدا بودم هم تحمل بیشتری داشتم هم صبر بیشتر نگاه مثبت تر... 


شاید مغرور بودم...  چقدر چیزای مختلف تو ذهنمه.. 


گوشم گرفته..  سوت میکشه.. 


ای بابا دوباره دماغم خون اومد..  



فعلا...  التماس دعا...  خیلی 

حبیب خدا

سلام،  مهمونی خیلی خوب برگزار شد.  ارتباط با آدما حالتو خوب میکنه،  هر کدوم از افرادی که اومده بودن کوهی از مشکلات رو با خودشون داشتن اما تو جمع همه میگفتن و میخندیدن انگار نه انگار اینا همون آدمان. 


منم حالم خیلی بهتره خدا رو شکر، مامانم این چند روز بهم جوشانده پنیرک داد،  خیلی خیلی خوب بود،  هم گلو دردم خوب شد هم تبم قطع شد،  الان فقط سرماخوردگی دارم.  یه اتفاق جالب این بود که فردای روزی که پنیرک خوردم دماغم خون اومد،  بعد از سالها که دماغم خون نیومده بود...  یک عالمه خاطرات شیرین رو برام زنده کرد..  شاید عجیب باشه اما خون دماغ شدن منو یاد یک عالمه چیزای خوب میندازه 

مبارزه

فکر کنم این ویروس جدیدا گذرش به بدن لاجون منم رسیده،  نصف شب مجبور شدم بلند شم آب نمک درست کنم تا لااقل گلوم یه خورده آروم بشه بتونم بخوابم،  الانم شیر داغ دستمه و عسل... 

ولی هیچ کدوم از اینها مامان رو قانع نخواهد کرد که در تمیز کردن خونه بیخیال من بشه 

نمیتونه دست تنها،  باید تا اونجاییکه میتونم این هفته رو قوی باشم و مبارزه کنم! 

گلبول های سفیدم میدونم الان تعدادتون کمتر از مقدار یک فرد سالمه و این هفته بدترین زمان ممکن برای مریض شدن بوده،  اما ازتون خواهش میکنم مقاومت کنید منم از بیرون بهتون کمک میکنم.  


========================

1. شیشه هارو صبح پاک کردم الان بارون اومد!  بارون رو دوست دارم حتی اگه قبلش شیشه ها رو پاک کرده باشم.  مونده گردگیری و طی و جارو برقی.  تازه این وسط یک ساعتم خوابیدم،  گلوم خیلی درد میکنه،  فکر کنم از آخرین باری که گلو درد گرفته بودم چند سالی گذشته باشه اصلا یادم نبود چه جوریه،  چیز مزخرفیه