مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

من میدونم ...

من میدونم که شهریور باید از پایان نامه ام دفاع کنم ، باید بکوب تلاش کنم چون تازه فصل دوام!!!!!!!!!!!!!


من میدونم که شهریور باید دو تا امتحان بدم حداقل پس باید از الان بخونم چون مباحث خیلی زیاده و تا حالا هم هیچی نخوندم!!!


من میدونم که زبان باید بخونم چون استاد گرامی تبحر خاصی تو ضایع کردن آدمها جلو 50 نفر آدم داره و من هیچی نخوندم!!!


من میدونم که مامان الان نیست و شب شام نداریم و من با یک قوم گشنه مواجه هستم و هم چنین کوهی از ظروف نشسته در آشپزخانه مرا صدا می کند و من هیچ فکری ندارم!!


من میدونم ...


بعد میشنم از صب ساعت 9 تا 15 بعدازظهر فیلم هندی نیگاه میکنم !!! که از اول هم معلوم بود آخرش چی میشه ، وبلاگ آپ میکنم ، تو وایبر می چرخم


همچین آدم همه چیز دونیم

گنجشک

بعداز ظهرها که میشه برای هوا خوردن به کله داغ کرده ام  یک ساعتی با مادر و پدر گرامی میرم پارک ... اونا میرن پیاده روی و من توی یکی از آلاچیق های خالی پارک میشینم و ولو میشم


پریروزم بعدازظهر ولو بودم تو آلاچیق و سرم رو روی نرده های چوبی گذاشته بودم و به شمشادها نگاه میکردم ... شمشادا پر از گنجشگ بود ... بعضی هاشون خوش رنگ و لعاب دار !! و بعضی هاشونم قهوه ای خالی بودن ، طبق آموزه های قبلی ام! که از یکی از دوستان دوران کارشناسی دانشگاه یاد گرفته بودم اون خط و خال دارا نر هستند و اون قهوه ای ها ماده ...


اون موقع ها تو راه خونه از بغل یک پارک رد میشدیم و دوستم وقتی داشت به مراسم انتخاب جفت این گنجشکها نگاه میکرد برام اینو توضیح داد ، بگذریم ... کجا بودم؟ اها همونطور که سرم رو نرده ها بود ،دستم رو دراز کردم تا یک گنجشک بشینه رو دستم ، نمیدونم چرا انقد دلم میخواست یکیشون بشینه رو دستم ... یاد یکی از خاطرات دوران دبیرستان افتادم همون موقع 


اول دبیرستان که بودم یه معلم زیست داشتیم که سخت گیر بود و کلا مورد علاقه بچه ها نبود یه اخلاقای خاصی هم داشت مثلا اگه کسی داوطلب می شد و آیت الکرسی رو بدون هیچ غلط و کسره و فتحه اضافی از حفظ می خوند نمره اضافه میگرفت و کمتر کسی هم موفق میشد چون خانم معلم حتما یه غلط ازش پیدامیکرد .... یه روز معلم ما سرتا پا لباس سبز پوشیده بود مانتو سبز و روسری سبز و سیخ ایستاده بود وسط کلاس و داشت با فریاد به ما میگفت که ساکت باشیم ، همین موقع بود که یک گنجشک از پنجره اومد تو و رو سرش نشست و معلم ما با کمال خونسردی اونو از رو سرش برداشت و از پنجره انداخت بیرون


خدا میدونه که ما چقدر خندیدیم ... و این تا همین پریروز که من توی پارک نشسته بودم یکی از بهترین خاطراتم بود که همیشه لبخند رو لبم میاورد ، اما وقتی دستم رو دراز کردم و هیچ کدوم از اون گنجشکا رو دستم نشستن با یادآوری اون خاطره دیگه نه تنها خندم نگرفت بلکه حسرتم خوردم کاش من جای اون معلم زیست می بودم ...


دلم برا اون روزا تنگ شده

شلختگی تا کجا؟؟

بابام هی از اونور داد میزنه بریـــــــــــــــــــــــــــــــم؟! حاضر شدیــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟! 

 

ولی من همچنان به دنبال شالم میگردم!! در کمدمو باز کردم و کل لباسا رو ریختم بیرون ... شال دقیقا زیر این همه لباس از بود بگذریم که اون مانتو مشکی ام هم در این اثنا پیدا شد  . شالرو انگار از دهان گاو خارج کرده بودی !!! با خودم میگم اه این شالا چقدر زود چروک میشن!! شال رو پرت می کنم رو تخت حالا این همه لباس رو که ریختم بیرون چی کار کنم؟! خوب کاری نداره که ... خیلی قشنگ کل لباسا رو بغل میکنم و میچپونم! تو کمد .. درشم می بندم ... آخی همه چی مرتب شد  

 رومو که برمیگردونم مامانمو میبینم که با دهان باز داره منو نگاه میکنه! و البته نگاه متعجب ... نمیدونم حتما با خودش میگه این شلخته رو من زاییدم؟؟ یا اینکه وای دخترم انقد شلخته!!  

 

الان نشستم پای لپ تاپ ... میخوای ببینید در سمت راست من چه چیزی واقع شده؟؟ به عکس زیر نگاه کنید تازه این گوشه کوچکی از اتاقه که تخت توش پیدا نیست .. اون دیگه یه مصیبت دیگس ... 

 

آخه شلختگی تا کجا؟ 

 

خواب

یه روز از خواب بیدار شدم و گفتم اه این خوابای چرت و پرت چیه من میبینم؟؟ 

 

الان چند روزه که هر چی خواب می بینم تبدیل به واقعیت میشه یا یه جورایی معنی داره ... خدایا من غلط کردم همون خوابای بی معنی بهتر بود  

 

دیشب یه کتاب دانلود کردم از اینترنت و یه دو سه صفحه ای شو هم خوندم دیشب خواب دیدم که دو تا کتابو دزدیدم!! حالا هر کاری هم می کنم پسشون بدم نمیشه ... آخر خوابمم دیدم که یکی از استادام بهم پیام داده که در مورد درس و این حرفاست

  

امروز صبح که بیدار شدم گفتم خوب قسمت اول خوابم شاید درست باشه ولی قسمت دومش واقعا مسخرس!! خوشحال بودم که امروز برخلاف روزای گذشته خوابم برگشته به روال سابق!!  

 

هیچی دیگه خوشحالیم زیاد دوام نداشت! چون یه ساعت بعد گوشیم زنگ خورد ... و من مثل این آدمای منجمد فقط به گوشیم نگاه میکردم از دور .. اولین بار که میتونستم حدس بزنم کیه ... برداشتم گوشیو یه خانمی بود داشت مقدمه چینی میکرد که بگه از طرف کی زنگ زده اما من که میدونستم!! گفت من از طرف استاد فلانی تماس میگرم در مورد اون موضوع درسی ...  

 

حالم از این جور حرفا به هم میخوره

میگه من امروز روزه ام! سر افطار حتما دعات می کنم

 

میگم خوش به حالت ... منم دلم میخواست روزه بگیرم اما به خاطر کمبود وزنم نمیتونم :(( 

 

میگه روزه مهم نیست مهم ذهن و فکره که شما از خیلیا از جمله من جلوتری تو عبادت!!  

 

میگم .... ذهن و فکر؟!! ... خوبه که خدا ستارالعیوبه ولی وای به روزی که نباشه 

 

==================================================== 

 

آخه چرا آدمو با این حرفا آزار میدین؟؟؟ آخه تو میدونی من ذهنو فکرم پاکه که این حرفو میزنی؟؟ من اندازه موهای سرم عبادت قضا دارم!! بعد جلوترم؟؟؟  حالم به هم میخوره از این حرفها مخصوصا مخصوصا از این جمله که تو خیلی خوبی!! اه اه  

 

به خداتعارفشم خوب نیست نمیگم آدم گمان بد داشته باشه به بقیه، ولی لازم نیست هی این حرفهارو هم تکرار کرد چون دروغگویی هم گناه بزرگیه 

 

شایدم من منافقم!!!  

===================================================== 

 بعدا نوشت:

Don't judge a book by its cover