مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!
مرموز

مرموز

خودمم هنوز خودمو نشناختم!

ناز نکن!

پشت میزم توی شرکتم.

ساعت حدود ۵ صبح بود که با سردرد از خواب بیدار شدم.. از وقتی داروهامو سرخود قطع کردم درد سرم تیزتر شده انگار. کورمال کورمال مسکن پیدا کردم و خودم اما هنوز سرم ذوق ذوق میکنه.

دلم میخواد دماغم خون بیاد سرم سبک شه نمیدونم این چه حسیه دارم.


......

خسته باشی دل تو مرگ بخواهد اما

مرگ هی ناز کند.. ناز کند .. ناز کند

آل استار صورتی

حرف رو تا نزنی اسیر توست و هر موقع زدیش تو اسیر اون.

الان این جمله را با تمام وجودم درک میکنم ، حرفی زدم که نباید و الان به شدت پشیمونم هیچ راهی هم برای جبران نیست...

...

هر چی میگذره این زندگی برام مسخره تر میشه. 

کاش میشد ازش اومد بیرون

...

برادر گرامی با همسرشان امروز ناهار مهمان ما هستند اما هنوز تشریف نیاوردن. گشنمه!! قراره تازه سوغاتی سفر ماه عسل رو ازشون بگیرم. یه کفش آل استار صورتی. 

...

اومدن بلاخره!!!


...


آها یادم افتاد... آهای اون کسی که صبح عکس فیش غذای مهانسرای امام رضا رو استوری کردی... ما خودمون غذای حضرت مادر رو داریم!!

دلگیر

 بعضی موقع ها از سر تنهایی به یکی وابسته میشی (مونث ذهنتون منحرف نشه!).. همه تلاشتو میکنی که علاقتو بهش نشون بدی اما اون با تو فقط وقتای اضافشو پر میکنه.. بعد که اعتراض میکنی ولت میکنه خیلی راحت...

الان که فکر میکنم قبلا هم توی این شرایط بودم و چقدر هم سخت گذشت بهم..

چرا اینطوری میشه؟

دزدگیر

امروز دزدگیر سرویس گیر کرده بود. از ساعت ۱۶.۴۵ تا خو ۱۸.۳۰ که من پیاده شدم همچنان مینواخت.. روان بقیه پاک شد اما خودمون عادت کردیم بهشو کلی هم خندیدیم. 

ساعت ۱۸.۳۰ که رسیدم خونه فهمیدم کار مامان طول کشیده و نمیاد بنابراین من باید شام درست میکردم.. ماکارانی صدفی شکم پر! نمیدونم چرا ولی فقط این اومد تو ذهنم. خوب خیلی چیزاشو نداشتیم گفتم ده دقیقه دراز میکشم بعد میرم میخرم. همون با لباس شرکت دراز کشیدم رو تخت و بیهوش شدم! با صدای در پریدم از خواب..بععععله پدر اومده بود و ساعت شده بود ۱۹.۳۰.. از اون موقع تا حالا فقط شام درست کردم و شام برادر و پدر رو دادم!!! همین.. الانم باید برم یه دوش بگیرم بیام یه کوه ظرف بشورم و آشپزخونه رو مرتب کنم. 


حالم؟؟

خوب نیست الحمدالله!!

بر میگردم


هر دفعه مرور آن چه گذشت من رو ترغیب میکنه به نوشتن. یه احساس دلمردگی خاصی دارم و اشکهایی که بیخود سرازیر میشن. آدم باید با خودش رو راست باشه.. این یکی از نشونه های افسردگیه و من الان اقرار میکنم که افسردم.

باید خودمو از این حال بیارم بیرون.

من ادمی نیستم که بخواد تو زندگیش جا بزنه.. 


من بر میگردم

من مطمئنم که روزهای بهتری در راه هستن.. فقط باید بفهمم الان کجام. نشستن و زانوی غم به بغل گرفتن فایده ای نداره. 

من نمیخوام دیگران ساعات تفریحشون رو با من پر کنن.